گاهی خودم را در یک اتاق سر بسته میبینم. دور تا دورم دیوار هاییست بلند تا سقف. این بار با رنگ کرم. بدون هیچ پنجره ای. دور اتاق می گردم. به دیوارهایش دست می کشم. دیوار نازک است. سر انگشت های من نازک است. گوشم را میچسبانم . یکی از دست هایم را میچسبانم. میبینم که پشت آن دیوار هوا روشن و آفتابیست. باد دلپذیری می وزد. آن دخترک سر زنده مو طلایی را میبینم که سوار دوچرخه اش می شود و با خوشحالی می رود. یک بادبادک قرمز حتما آن طرف دیوار در آسمان پرواز میکند. یک دسته پرنده سفید در آسمان پرواز میکنند.
خانه های آن طرف دیوار سفید و رنگی هستند. در حیاط همه شان گل و پروانه هست.
چقدر این دیوار نازک سنگین است. گاهی حس میکنم اندازه زمین و ماه بین من و آنجا فاصله هست. گاهی فکر میکنم اندازه یک نفس از من دور است.
چرا سقف ندارد؟ چرا پنجره ندارد؟
گاهی یک درد عجیب می پیچد توی قلبم. بعد می کشد روی قفسه سینه ام. می رود سمت راست می آید پایین و همه پشتم را می گیرد. بعد می آید بالا و می رسد به گلویم. بغض می شود. قورتش می دهم. باد می کند. سفت می شود. درد می گیرد.
وسط اتاقم یک چنگ بزرگ دارم. یک چنگ بدقواره فلزی. انگار تمام تکه هایش را با بی سلیقگی تمام سوار کرده اند و جوش داده اند. تارهایش انگشتانم را می خراشد.
وقتی چنگ را می نوازم درد می کشم. دوستش دارم و از آن بیزارم. وقتی چنگ را می نوازم اتاق تاریک می شود. دیوارهایش سیاه می شود. کف پوشش قرمز. انگار من در یک جعبه خیمه شب بازی مخملی اسیر شده ام.
می ترسم. از آن همه تنهایی و تاریکی یکهو خیلی می ترسم.
گاهی آن درد عجیب می پیچد توی دلم یک جایی نزدیکی های معده ام. اندازه یک توپ کوچک جمع می شود.
اشک هایم می ریزد. درد بیشتر می شود.
نمیدانم چرا اینقدر درد می کشم. نمیفهمم چرا تمام نمی شود.
وقتی می آید گاهی بزرگ و بزرگ تر می شود. انقدر که میترسم. بعد یک آینه قدی ظاهر می شود. وقتی جلویش می ایستم همه چیز را میبینم. خودم را میبینم و دردهایم را. از آینه میپرسم چرا دردهای من اینقدر زیاد است؟
از آینه میپرسم چرا خودم را نمیشناسم؟
می شکنمش.