ویرگول
ورودثبت نام
آناهیتا  عرب عامری
آناهیتا عرب عامری
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

شبیه یک رویا

دیشب خوابت رو دیدم. برگشته بودم محل کار قبلیم همونجایی که باهم همکار بودیم. نشسته بودم ته یه سالنی، تکیه داده بودم. روز اول کاریم بود انگار. با خودم فکر میکردم چقدر همه جدید هستن. دیگه هیچکسی رو نمیشناسم. یهو تورو دیدم. اومدی تو. کت و شلوار سرمه ای پوشیده بودی. از جام پریدم. اومدم جلو. زبونم بند اومده بود. بهت گفتم خودتی؟ گفتی نه. درست میگفتی. یکی بود شبیه خودت با همون صدا با همون مدل حرف زدن. میدونستم که مُردی. همونجا توی خواب هم میدونستم که مُردی.

نشستم روی زمین به دیوار تکیه دادم. سرم رو گرفتم توی دستهام و یه درد خیلی شدید توی قلبم حس کردم. همونجا بود که از خواب پریدم. درست قبل از اینکه اشکهام بریزه.

داستانداستان کوتاهداستانک
مربی توسعه فردی و سازمانی ، برنامه نویس، نقاش، نویسنده، بازیگر تاتر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید