عینکی بودم، با نمرههای بالای چشم. یحتمل، هم حاصل وراثت، هم خواندن کتاب با نور شمع. با عمل چشمها، شب و روزم اختیاری شد. همینکه پلک میبستم شب من شروع میشد و تا چشم باز میکردم روز، کارش را از سر میگرفت. اتاق هم که تاریکِ تاریک بود؛ حتی برای آنکه روزنهای چشمهایم را نیازارد روی پنجرۀ بزرگ قدی اتاقم علاوه بر پرده، ملحفهای انداخته بودیم. تمام وقت شاید دو هفتۀ کامل، در همین اتاق بودم. شبها خواب به چشمم نمیآمد. روزها هم اتاق، تاریکتر از آنچه بود به نظرم میرسید.
عروسکی داشتم از جنگ برگشته، برادر و خواهرهای پیش از من حسابی از خجالتش درآمده بودند. اسمش را به خاطر علاقهام به داستان «آلیس در سرزمین عجایب»، آلیس گذاشتم. یکی از چشمها کامل درآمده بود و دست راست و پای چپ هم نداشت؛ اما یک لباس بافتنی ارغوانی داشت که مادربزرگم برایش بافته بود. نداشتههایش را جبران میکرد. آلیس برایم حکم شکاف داخل درخت داستان را داشت؛ دری به سوی دنیای عجایب. آلیس را دستم میگرفتم و زیر درخت تاک حیاطمان برایش قصه میگفتم. دیوار سیمانی حیاط برای هر دویمان میشکست و داستانها قد علم میکردند.
بعد از عمل که اتاق، تاریکِ تاریک بود و من ناچار بودم همانجا بمانم، آلیس را از کودکیام قرض گرفتم. برای خودم قصه میبافتم، با چشمهای بسته، کلمهها را تند تند پشت هم سوار میکردم. سر کلاف بافتنی ارغوانی عروسک را گرفته بودم و بافتهها را باز میکردم. کلاف ارغوانی توی ذهنم موج میخورد. دیگر حالا رنگ ارغوانی بافتنی، فقط لباس عروسکم نبود، رشتۀ خیالی بود که من را از این تاریکی نجات میداد. شنیدهام بیخوابی زیاد، سطح الکل خون را بالا میبرد. صحت و سقمش با دانشمندان عزیز؛ نمیدانم؛ اما خوب میدانم آن روزها چیزی در خون و رگهام جریان داشت که شب و روز را از آن من کرده بود. قصهها، دوباره مثل کودکی نجاتم دادند.