ویرگول
ورودثبت نام
آرش فرخزاد
آرش فرخزادآثار: ترانه و نوشته و آهنگ آرش فرخزاد
آرش فرخزاد
آرش فرخزاد
خواندن ۲ دقیقه·۳ روز پیش

♾️ داستان کوتاه انتظار - نویسنده آرش فرخزاد

تازه چشمانم باز شده بود و از تیره‌گی اطرافم، چیزی دیده نمیشد و سعی میکردم اطراف را درک کنم و با تمام توان مقاومت میکردم که به من گفتند؛
صبر کن و منتظر باش... ، درست میشود و نگران نباش، عجله نکن.
من هم منتظر ماندم
خالصانه
عاشقانه
با تمام وجود منتظر ماندم.
گذشت و همینطور منتظر مانده بودم و حس کردم دیگر وقتش است که گفتند:
چقدر صبرت کم است و باید منتظر باشی، حس کردم راست میگفتند و واقعا چقدر طاقتم کم است و باید منتظر بمانم و باز هم صبر کردم.

دیگر خیلی گذشته بود و داشتم حس میکردم که صبر من کم نیست.
من مدتهاست که صبر کردم؟!
خیلی وقت است که انتظار کشیده‌ام؟!
ولی
باز گفتند؛
که باید منتظر باشی،
صبور باش،
انتظار به سرمی‌آید،
دست هیچکس نیست و باید صبور بود.
باز هم گذشت
دیگر خیلی گذشته بود و تمام دوران زندگی من با انتظار گذشته بود و صبرم تمام شده بود و فهمیدم که انتظار فایده‌ای ندارد،
ولی
من تمام عمر منتظر بودم و نمیشد که الان بعد از یک عمر از انتظار روی گردانم.
من تمام عمرم را منتظر بودم و باید به هدفم میرسیدم و باز صبر کردم و منتظر ماندم.

خیلی گذشت....
صدای ضرب و شتم و گریه کودکی را میشنیدم.
چقدر صدای گریه‌هایش شبیه صدای من بود و یاد خودم افتادم،
فکر کنم صدا از طبقه بالا بود

وقتی پس از این همه سال انتظار، خاطرات کودکی‌ام را فقط در یک طبقه بالاتر از اتاقم دیدم، صبرم تمام شد و یک چوب و چند تکه سنگ که اطرافم بود، آنها را برداشتم و میخواستم برای کمک به طبقه بالاتر بروم که دیدم:
تمام اطرافم را خاک گرفته.
من زیر خاک بودم؟!
من نمیتوانستم تکان بخورم و مرده بودم؟!
ولی هنوز فکر و احساسم سر جای خودش بود؟!

چقدر عجیب!
کرم ها و مورچه‌ها و سوسکها و .... بالای سر من بودند
ولی
کار من را تمام نمیکردند
خواهش کردم کارم را تمام کنید و آخرین سلولهای مغزی و فکر و احساسم را از بین ببرید،
ولی
گفتند نه
گفتند تمام عمر خالصانه و عاشقانه در انتظار بودی و انصاف نیست که اینگونه تمام بشوی..
ولی من منتظر کسی نبودم
منتظر چیزی نبودم
من عاشق کسی نبودم
دیگر خسته شدم
نمیتوانستم دوام بیاورم
راستش:
من فقط منتظر عدالت بودم. همین و بس.

الان که فکر میکنم
مقصر من نبودم
صدای گریه کودکی که تا زیر خاک می‌آمد را میشنیدم و میگفتم؛
این کودک هم مقصر نیست، قدرتی ندارد تا حقش را پس بگیرد و ناگزیر باید منتظر اجرای عدالت باشد، ولی کسی صدای گریه‌هایش را نمیشنود مگر منتظرانی مثل من که زیر خاک هستند و کاری از آنها ساخته نیست.

نمیدانم چه شد که کرم ها و مورچه ها با شنیدن گریه‌های آن کودک و آه و ناله‌های من، دل‌شان به رحم آمد و به سمت آخرین سلولهای مغز من آمدند تا راحتم کنند.
و در آخرین لحظه داشتم به این فکر میکردم که؛
چه رفتار تندی با کرم‌ها و مورچه‌های اتاقم داشتم و آنها را طعمه قرار میدادم و افسوس خوردم که ای کاش از همان اول خودم را در اتاقم طعمه آنها قرار میدادم تا لااقل آخرین لحظه‌ها را در اتاق خودم میگذراندم..

نویسنده: آرش فرخزاد

تولید شده: Nabaty5

انتظارنوشتهداستان
۱
۰
آرش فرخزاد
آرش فرخزاد
آثار: ترانه و نوشته و آهنگ آرش فرخزاد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید