این تمنا که دست بر نمی دارد از سرم
این خاطره که خشکیده- مدام مرور می شود
و این صحنه که منجمد شده مقابل چشم هام
این رنگ بی رمق
این شبه شعر
این ها همه نبض ساکنی است که حیات را می جریاند به جهان
و تراوشی است که بعد نبودنت احساس را می نشاند بر لبان
این ها خودت هستند
گریخته در ناکجا و آویخته در کالبد محزونم