اردوان
اردوان
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

راهی که از آن گذشته‌ایم؛ خودنکوهی یا خودستایی؟

1398.12.19 اردوان بیات؛


واژه‌ی کتاب را در این نوشته می‌توان با سینما، موسیقی، شعر و هر هنر دیگری جابه‌جا کرد و فرجام و نتیجه‌ای یکسان گرفت.

همه‌ی کسانی که چندین سال کتاب خوانده‌اند [یا فیلم و موسیقی دیده و شنیده‌اند]، بی‌گمان روزهایی را به یاد می‌آورند که کتاب‌هایی را چه‌بسا با شوق و لذت خوانده‌اند ولی امروز خواندنشان را انکار می‌کنند یا از خواندنشان پشیمان اند. به یاد می‌آورم که در دوران راهنمایی دست‌کم یک‌سال بیشتر زنگ‌های تفریح را در کتابخانه‌ی مدرسه گذرانده‌ام و چندسالی هم گاه‌گاه در کتابخانه‌ی عمومی سپری کرده‌ام. هیچ کتاب به‌دردبخوری تا سال 90 نخریده‌ام. حتا نام کتاب‌هایی که از کتابخانه‌ی عمومی یا مدرسه گرفته‌ام را فراموش‌کرده‌ام و جز چند نشانه‌ی تار در ذهنم نمانده‌است.

شاید ماندگارترین‌شان کتاب‌های ژول ورن باشند، چون کمتر کسی پس از خواندن داستان‌های علمی-تخیلی‌اش نام‌شان را فراموش می‌کند. هنوز هم که هنوز است با شنیدن نام بیست‌هزار فرسنگ زیر دریا می‌توانم صدای بمِ اقیانوس را در زیردریایی ناتیلوس بشنوم و خود را در ایواره‌ای (: غروبی) ارغوانی در خاموشیِ کتابخانه‌ی عمومی ببینم. البته رمان‌های پلیسی، ترسناک و نوجوانانه هم خوانده‌ام ولی جز چند سایه‌ی کم‌رنگ، چیز زیادی به یادم نمانده‌است، شاید چون کتاب‌ها و نویسندگان سرشناسی نبوده‌اند. شاید هم چون نام‌شان سخت بوده در ذهنم فرو نرفته! اگر آن زمان‌ها به نوشتن جمله‌های کوتاه روی آورده‌بودم می‌دانستم چه چیزهایی خوانده‌ام.

دور نیُفتیم. ما نسل‌های پس از انقلاب همیشه زیر بمباران ایدئولوژی‌های حاکمیتی در قفسی نادیدنی گرفتار بوده‌ایم و چه‌بسا از این بمباران لذت هم برده‌ایم. در این میان کتاب‌های بسیاری به چاپ رسیدند که ما را در بند نگه‌دارند و به‌راستی که نرده‌ها و دست‌اندازهای بلند و بزرگی برای ما بودند. من در آن سال‌ها چندین رمان اینچنینی خوانده‌ام که هرگز چیزی از نام و نشانشان نمی‌دانم. یکی‌شان که گویا بیشتر یادم مانده درباره‌ی سال‌های پیش از انقلاب بود و به‌شدت مذهبی بود ولی اوج یادآوری من همین است و هیچ چیز دیگری یادم نمی‌آید. بارها و بارها به دنبال آنها گشته‌ام شاید نام نویسنده‌ی آنها را بیابم تا کتاب را دوباره بخوانم و به عمق فاجعه‌ی تزریقات آنها پی ببرم ولی دریغ از یک نام!

راه بازگشت از محمودآبادِ اصفهان با کلی بار سنگ! 94.04.14
راه بازگشت از محمودآبادِ اصفهان با کلی بار سنگ! 94.04.14

چند سال پس از آن، دیگر رمان خواندن را دوست نداشتم. کار بیهوده‌ای برای آدم‌های بیکار می‌دانستمش! به تاریخ ایران و اسلام و زبان‌شناسی (فارسی) روی‌آوردم که از تاریخ‌های شنیداری و رسانه‌ای تا جستارهای اینترنتی و بخش‌هایی از برخی کتاب‌های پی‌دی‌اف را در برمی‌گرفت. این زمان‌ها بود که کتاب‌های ممنوعه‌ی بسیاری خواندم که به جز چندتایی از آنها، بیشترشان در دسته‌ی کتاب‌های بنیادگرا و یک‌سونگر قرار داشتند یعنی همان‌گونه که بنیادگرایان به همه‌چیز واکنش نشان می‌دهند آنها هم به بنیادگرایان واکنش نشان داده‌بودند. شماری از آنها را که در پرونده‌ی اکسلی ثبت کرده‌بودم در سایت گودریدز هم ثبت کردم و شماری هم از یاد برده‌ام که گاهی با دیدن نام و نشانی از آنها در این‌سو و آن‌سو، خواندنشان را به یاد می‌آورم.

از اینها که بگذریم بازگشتم به رمان خواندن با خواندن داستان‌های کوتاه آغاز شد، داستان‌های هدایت، جمال‌زاده، بزرگ علوی، کافکا، چخوف، وودی آلن و... (به صورت کتابچه‌های الکترونیک یا روی سایت‌ها و وبلاگ‌ها). کم‌کم سراغ بوف کوری که چندین سال و چندین بار، نیم‌خوانده رهایش کرده‌بودم، رفتم و خواندمش و مسخ و 1984 و... و دوست دارم همین چند کتاب را دوباره‌خوانی و سه‌باره‌خوانی کنم تا بدانم هنوز هم به همان اندازه دوستشان دارم یا نه؟ همان اندازه که گمان می‌کردم خوب هستند؟


پرسشی که پیش می‌آید این است: از خواندن آن کتاب‌های زرد و سطحی پشیمانم یا انکارشان می‌کنم؟

از اینکه آن کتاب‌های زرد را خوانده‌ام، هرگز پشیمان نیستم. به هر روی در آن زمان باید چیزی هرچند چرند و سطحی ولی پرکشش به دستم می‌رسید تا مرا به سمت کتاب یکشاند و خوشبختانه کشید. گرچه بسیار پیش آمده کتاب‌های پی‌دی‌افی را باز کرده‌ام و چهل-پنجاه صفحه از آن را خوانده‌ام ولی به هر روی و به هر دلیل آنها را به پایان نرسانده‌ام! شاید نتوانسته‌اند درگیرم کنند یا من نفهمیدمشان.

به تجربه دریافته‌ام که هر چیز مزخرفی می‌تواند سرآغاز نزدیک‌شدن به رسایی(کمال) و پختگی و همچنین بهبودی وضعیت باشد. این چیز مزخرف می‌تواند موسیقی دست‌چندم سبکی خاص باشد که کمابیش ما را به سمت بهترین‌های همان سبک بکشاند. یا فیلم‌های اکشن و محتوا-زده و بزرگنمایی‌شده‌ای که بارها و بارها دیده‌ایم. پس از دوره‌ای فیلم دیدن، کم‌کم به بینشی در سینما دست می‌یابیم تا به سمت بهترین کارگردانان و بهترین فیلم‌های جهان برویم و نگاه‌مان به فیلم زیربنایی و ژرف‌تر باشد. در کتاب خواندن هم همین است، می‌توان از چرندبافی‌های ارزشی یا رمان‌های زرد آغاز کرد و به جایی رسید که با خواندن نوشته‌ای نو از نویسنده‌ای کاردُرست، همه‌ی خوانده‌شده‌های گذشته را به باد ناسزا گرفت!

برای من در جایگاه خواننده، آشنایی با برخی نویسندگان و اندیشمندان ایران و جهان چیزی بود که اگر زودتر رخ می‌داد، امروز جای بهتری بودم ولی بُریدن چندساله از ادبیات داستانی، باید هم چنین تاوانی می‌داشت. گرچه از این دیریابی هم چندان دلخور نیستم چون همچنان بسیاری هستند که در میانسالی تازه دلبسته‌ی کتابخوانی می‌شوند و می‌خواهند سراغ خواندن بروند و زندگی‌ها و اندیشه‌های روی‌کاغذرفته‌ی نویسندگان را بخوانند تا شاید پهنای زندگی‌شان را بیشتر کنند. با این همه هرگز از اینکه شاید به‌اندازه‌ی سرسوزنی از آنها جلوتر باشم احساس پیشی‌گرفتن از کسی را ندارم و چندان ارزشی در این جلو بودن (اگر واقعا جلو باشم) نمی‌بینم و تجربه‌ی خود را برتر نمی‌دانم. اگرچه در هر فرصتی می‌کوشم این کار را به دیگران پیشنهاد کنم. شاید این تنها یک دلخوشی است که می‌دانم این کار را –که هنوز هم درست می‌پندارم- آغاز کرده‌ام و جسته‌گریخته دنبال کرده‌ام. اینکه سال‌ها از آن گذشته و هر سال بیش از پیش گرفتارش شده‌ام و چم‌وخم آن را هر بار بیشتر به‌دست‌آورده‌ام، نشانه‌های خوبی است.

یادم می‌آید که چند کتاب از م. [مرتضی] مودب‌پور در همان دوران نادانی خوانده‌ام کتاب‌هایی که پایانشان بسیار ناامیدکننده بود یادم هست که چندسالی پس از آن، در اینترنت هم خواندم که کتاب‌های او زرد است ولی گریز و چاره‌ای نبود، کار از کار گذشته‌بود! ساده‌خوان بودند و من می‌فهمیدمشان. شاید نخستین‌بار که مفهوم زرد بودن را فهمیدم همان زمان بود! و از آن پس مفهوم زرد بودن را بیشتر و بیشتر شنیدم و نویسندگان بازاری و زرد را مانند بسیاری از کتابخوانان دیگر می‌توانم بازشناسم. مجلات زرد، سایت‌های زرد، کتاب‌های زرد، فیلم‌های زرد، موسیقی‌های زرد، خبرگزاری‌های زرد، برنامه‌های زرد و...

از سوی دیگر فروکاستِ مطالعه تنها به کتابخوانی و نام نبردن از گونه‌های دیگر فهمیدن و اندیشیدن سختگیرانه و نابخردانه است. کتابخوانی شاید گونه‌ای شسته‌رفته و ساخت‌بندی‌شده (فرموله‌شده / صورت‌بندی‌شده) از فرآیند فهمیدن و اندیشیدن باشد ولی همه‌ی آن نیست. در گذشته که زندگی بسیار دشوارتر از دوران ما بود، شاید می‌توانستیم بگوییم که دسترسی به کتاب‌ها، جهانی به روی آدمیان می‌گشوده‌است ولی امروزه که بسیاری چیزها در دسترس درصد بسیار بیشتری از آدم‌ها ست بایسته و شایسته است که گفت‌وگو و همنشینی، سفر، تئاتر و سینما، رادیو و پادکست، همایش، ورزش، پیاده‌روی و پیرامون‌نِگَری و خیلی چیزهای دیگر را گونه‌های دیگری از مطالعه به شمار آوریم. ناگفته پیدا ست که اگر فرآیند اندیشیدن در کار کتابخوانی و گفت‌وگو و سفر و... نباشد چیزی جز روزنامه‌خوانی، یاوه‌گویی، جابه‌جا شدن، دیدن و شنیدن، دید زدن و... نمی‌ماند. پس هر روز شهربه‌شهر رفتن و هر روز پای برنامه‌های زرد رادیو تلویزیون‌های گوناگون نشستن بدون فرآیند اندیشیدن نمی‌تواند مطالعه باشد.

ارزنده‌تر از اینها یک ویژگی دیگر است و آن به‌کار گرفتن اندیشه‌های درست دیگران در زندگی روزمره است. باید بتوانیم این نوشته‌ها را امروزی کنیم و به وضعیتی که در آن هستیم بخورانیم. باید بتوانیم خود را در زندگی جای آدم‌های کتاب‌ها بگذاریم و راه‌گزینی‌های نادرستشان را بازپیمایی نکنیم. باید کوشش کنیم تا بتوانیم زندگی‌مان را به سمت بهتری تغییر دهیم، حتما نباید یک واقعه‌ی بزرگ و رنجناک برای ما رخ بدهد تا به درستیِ راهمان بدگمان شویم. از چیزهای کوچک و ناچیز هم می‌توان به چیزهای بزرگ رسید. همان گونه که باستانشناسان از یک استخوان انگشت یا دندان شکسته به سنگواره‌ای بزرگ از جانداری باستانی می‌رسند. نشانه‌ها همه‌جا هستند خودمان باید پیدایشان کنیم.

[...]

گمان می‌کنم این روزها هم بیش از اندازه گرفتار کامو شده‌ام! مانند زمانی که ناخودآگاه گرفتار سعدی و خیام و ژول ورن و کسروی و خُنجی و هدایت و اورول و هر نویسنده و هنرمند دیگری شده‌بودم و می‌خواستم با خواندن برخی از نوشته‌های‌شان سر از کارشان درآورم! شاید روزی بیاید که بگویم «کامو هم یک نویسنده بود که با برخی نوشته‌هایش هم‌واژگی داشته‌ام» و پرونده‌اش را با سوءتفاهمی فلسفی ببندم و بدهم زیر بغلش، و در جایی میان الجزیره و پاریس و آمستردام دستانش را رها کنم تا بیگانه‌وار و بی‌چتر سقوط کند! شاید مرکز این سه شهر همان مدیترانه‌ی دوست‌داشتنی او باشد؟! کسی چه می‌داند؟ شاید هم آن چنان که عطار می‌گوید: «دور دور مرو که مهجور گردی، و نزدیک نزدیک میا که رنجور گردی» (تذکره‌الاولیا | ذکر ابراهیمِ ادهم) او را همچون هدایت و اورول و دیگران در جایگاهی درست بگذارم و هر بار که «مرگ‌اندیشی و زیستن» به سراغم آمد، به سراغش بروم! ولی باور دارم که همیشه وامدار کامو خواهم‌بود و دوستش خواهم‌داشت چون بدجور کتابخانه‌ی ذهنم را به‌هم‌ریخت، گردگیری کرد و از نو چید؛ مگر بیماری فراموشی بگیرم که از یادم برود. نمی‌توانم به دوران پیش از کامو-خوانی برگردم.

روشن است که آدمی از گذشته به آینده در گذار است و یک جا نخواهد ماند، حتا اگر خودش گمان کند همان آدم گذشته است. این یک‌جا نماندن تا آنجا که می‌دانم دست خود آدم نیست، این ناخودآگاه فرد است در برخورد با ناخودآگاه جامعه و اندیشه‌هایی که در پیرامونش می‌گذرد. گزینه‌های ناخواسته‌ی پیش‌رو و گزینش‌های فرد. پس باید آگاهی را بالاتر و بالاتر برد و آگاهانه‌تر این گزینه‌های ناخواسته را برگُزید. امیدَکی دارم که ده سال دیگری اگر بودم، بهتر از امروز –نوزدهم اسفند نود و هشت- باشم.



پیشنهادی: دگرستیزیِ کتابخوانانه!



کتابخوانیجستار
کتاب‌نگاری، جُستارنویسی، زبان فارسی و... | نه به چارچوب‌اندیشی | عصای موسا که هیچ، با بوف کور هم هدایت نمی‌شوم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید