سردرگمم میان انبوهی از گزارش های نصف و نیمه، مصاحبههای پیاده نشده ، قرارهای از یاد رفته و برنامه های اجرایی نشده.
سردرگمم میان گذشته و آینده و حال رنگ و رو رفتهام .
لیوان را پر از آب جوش میکنم و از میان دمنوش های کیسهای چای نعنا را برمیدارم. پنجره را نیمه باز میگذارم ، چراغ را خاموش میکنم و مقابل لپتابم مینشینم.
تند و تند تایپ میکنم و تق و تق روی دکمههای کیبورد میکوبم. نسیم ملایمی از لای انگشتانم رد می شود.
همچنان که در حال نوشتنم به تو فکر میکنم . نمیدونم چرا اما به تو فکر میکنم .
چشمانم را روی هم میفشارم و سعی میکنم صدایت را در ذهنم تجسم کنم .
به خودم که میآیم ، چای نعنا یخ کرده. قرص مگافنی از کشو بیرون میآورم و با همان دمنوش یخزده بالا میاندازم.
لپتابم را میبندم و به تختخوابم میخزم، لول میخورم و لول میخورم که ناگهان صدای اذان صبح میآید.
بدنم از شدت سرمای تو آمده از پنجره ، کرخت شده است. نای بلند شدن ندارم . دلم من همچنان تو را میخواهد...