آرمان حسینی
آرمان حسینی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

خفته در زمان

در کوچه های تاریک شهری بدون آدم از کسی فرار می کند که هر چه در حال دویدن، سر بر می گرداند و پشت سرش را نگاه می کند، دیده نمی شود. با تمام وجود می داند که هراس ماندن دارد و نمی داند چرا در حال فرار است، چه کسی دنبالش است؟! چه کرده، چه شده که اینطور دیوانه وار می‌دوَد، این شهرِ بدون آدم کجاست؟ چطور سر از این کوچه های تودرتو درآورده است و عجیب که هیچ کدام از کوچه ها بن‌بست نیستند و این هزارتو پایان ندارد. غرق در فرار و تمام پرسشها، ناگهان زمین می خورد،‌ نفس های بریده اش آرام تر می شوند و انگار تمام هستی روی سینه اش فشار می آورد، آخرین تصویری که می بیند سیاهیِ سایه ای در هاله ی وهم است که آرام آرام نزدیک می شود.

چشمش را باز می کند، تمام بدنش را عرق سردی پوشانده است، به دستان کوچکش نگاه می کند، می‌ایستد و به اطرافش نگاه می کند، در انبوهی از جمعیت گم شده است، آدم های سیاه پوش می آیند و می‌روند، تمام نمی شوند. همهمه ای از همه جا به گوش می رسد اما لب‌هاشان که بسته است!

لازم بود مدت کوتاهی بگذرد تا به یاد بیاورد کجاست. او در یکی از خاطرات کودکی‌اش چشم گشوده است. کم کم رنگ ها اضافه می شوند، آسمان آبی می شود، کم و بیش آدم هایی که لباس روشن دارند را هم در جمعیت می بیند، آنها با هم حرف می زنند و می خندند. می داند کمی بعد چه اتفاقی خواهد افتاد، می داند که نیم ساعت پیش، میان بازی‌گوشی هایش جای اینکه چادر مادرش را بگیرد به اشتباه چادرِ زن دیگری را گرفته و سر به هوا رفته تا گم شود. حتی می داند که راه خانه کجاست و مادرش الان کجا نگران کودک گم شده است. کودکی در خاطرات گذشته ی جوانی در حال فرار در کابوسی میان سی سالگی. کودکی با خاطراتی از آینده.

می دانم اگر این لحظه کوچک ترین کاری متفاوت از خاطرات گذشته انجام دهم، آینده ای که از سی سالگی به یاد می آورم تغییر می کند. می دانم که همین ایستادن و فکر کردن در حال تغییر دادن دنیاست. می توانم به محله ی دوستانی که در آینده پیدا می کنم بروم و کودکیشان را تماشا کنم، شاید بتوانم جلوی اشتباهات پدرم را بگیرم، اما ترجیح می دهم در این لحظه به آغوش مادرم برگردم، او را از نگرانی درآورم و با تمام وجود تپیدن قلبش را حس کنم. می توانم در گوشش به آرامی بگویم دوستت دارم و نفس عمیق راحتی بکشم.

همین دانش کم از آن جوان که من در کودکی‌اش هستم برای این موجود کوچک زیاد نیست؟ نه! نیست چرا که دیگر جای کودکی خودم فکر نمی کنم. نمی توانم بعنوان کودک فکر کنم. اما می دانم که آن داستانِ فرار را از نوجوانی بارها خواب دیده ام.

خوابزمانگذشتهحالکودکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید