ویرگول
ورودثبت نام
آرمان حسینی
آرمان حسینی
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

در قنوت لبخند


به سکوت، لبخند، یا به نیامدن‌هایت اندوه؟ ای آماده، ای دوست! با زخم هایی که یادگار می ماند از ترس کودکانه‌ات، با دردِ داشتنِ دوستانی که در حد شعارهای سیاسی، پشت درب توالت عمومی‌اند چه باید کرد؟

نهال اتفاق‌هایی که هر بار وارونه می‌رویند و در خاک ناپدید می‌شوند، خواب و خیال‌هایی هستند که به کابوس میرسند، در این شب های ابدی.

بیا، ازل نیست، رویشِ هیچ باوری، هیچ باوری، در ادعای پوچ و گردن برافراشته‌مان واقعی نیست.

تو برنخیز، بعدِ پاییز به زمستان میرسیم، خواب می‌شویم، روئیدن را فراموش می‌کنیم و افسوس که بهار، برگهای تازه به خاطر نمی‌آورند چه سخت سردمان بود و چه تلخ گذشته‌ایم. به یاد می‌آوریم؟

چه بازی گذراندیم.‌‌..

بیا، چشم‌هایم برای تو، نه، نه برای دیدن، برای اشک ریختن. برای بستنشان، آسوده خوابیدن. دست‌هایم برای تو، که روی هم بگذاری و پاهایم که از کنار مرگ کودکانت ساده بگذری.

طعم رادیو با دروغ‌هایش توی گوشم، رژه‌ی کرم‌های وامانده توی ذهنم، جای پای کسی روی سینه‌ام، ارغوان و آسمان و دلتنگی‌های توی شعر، معمولی پایان یک ناشناس، بدون هیچ راز باقی مانده‌ای، کنار جویِ خشکیده ای که گذر عمر نمی‌بینم. تمامشان برای من.

به اختیار، اگر به تکرار یک روز در چهل سالِ باقی مانده است، همان یک روز کافیست.

به سکوت، لبخند.

لبخندسکوترویشارغوان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید