تو را که دیدم عاشق روزهای آفتابی شدم وَ منی که تا دیروز برای نمِ باران و ترنمش میمُردم، آفتاب برایم دوست داشتنیتر شد. دلیلش را برایت نگفته بودم اما دلم میخواست بَرقِهی آفتاب را در چَشمانَت ببینم وُ دلم آب شود میان حرارت نگاهَت...
نگفته بودم اما من خدا را با لمس تماشای تو یافتم آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود. قبلهگهم، مردمکهای تو بود وُ نمازم، سجده به آن کعبهی دوار قشنگ...
محبوب زیبایم، برایت نگفته بودم اما تلالو آفتاب در چشمان زیبایت هستی را برایم نیست میکرد، دین و دنیا را میستانْد وُ عقل وُ دل را میفریفت...
عزیزترین من، معبود و عبادتگاه من، چشمانت کهرباییست که تن جیوهگونَم را چنان کنار هم نشاند که نبودنت باز از هم گسیخت مرا...
بیا وُ با نگاهت، منِ ارباً اربا شده را دوباره وجود ببخش.