موذن، اذان مگو!
هر صبحدم که از بالای گلدسته اذان میگویی برایم نغمهی جدایی از یک همآغوشی شبانه سر میدهی. تو را به همان الله اکبرت قسم که نخوان این اذان صبح را، بگذار ما کمی از آن هم باشیم.
بگذار آغوشش حی علی الفلاح من باشد و بوسیدن لبهایش حی علی خیر العملم باقی بماند.
«یگانهترین» را به یادم نیاور وقتی میان بتخانه و حین عبادت یار، کافرترینم...
موذن، بگذار بیآنکه تو بخوانی نور بیاید و این عشق ما باشد که در آسمان شهر طلوع میکند. بگذار خیال کنیم بوسههای شبانهی ما روشنیبخش شهر گشته...
موذن، نخوان! که خورشید جرأت حضور نیابد و ما با هلهلهی هلال همرقصی کنیم...
موذن، تو نخوان! تا من پیش از طلوع، عاشقانهای سر دهم که اهالی شهر از خوابی خوش و ابدی مست شوند و دیگر هرگز نوبت بازی دنیا نشود.
اشهد انَّ تو رسول منی، نیست معبودی جز یارم...
این چه کفریست که میگویم، درد عشقیست که به آن بیمارم...