این روزا بیشتر ساکتم ، بیشتر گوشه گیریم ، بیشتر سکون دارم،بیشتر کار میکنم.
این روزا فقط بلدم منتظر عشق باشم توی زندگیم که شاید اتفاق بیوفته :)
این روزا حتی هوا هم تو ریه هام سنگینی میکنه.
این روزا هرچند بار فکر پریدن از اتوبوس زندگی به سرم میزنه اما رو به رو آینه به خودم سیلی میزنم میگم مهم نیست هرچی سخت باشه من میتونم.
خیلی سخته که خودتو به بی دردی بزنی و ی روپوش تن کنی که زخمای زیر روپوش معلوم نباشه.
خیلی سخته که پرحرف باشی و پردرد و نهایت و پرقدرت ترین فریادت به سکوت ختم شه.
همه اینا سخته اما کی میفهمه انقدی که دارم زجه میزنم انقدی که تو زمان گم شدم و با هر عقربه ساعت کلی نیش خوردم ،سخته وقتی احساس میکنی جایی هستی که بهش تعلق نداری و مثل لباس فرمی
وقتی احساس میکنی مُرده ای و له شدی ریز این ازحام جمعیت.
وقتی خسته میشی از هر نوع نصیحت و هرنوع حرفی،
وقتی تنها دلخوشیت میشه دیدن خنده یکی که در آینده میاد و تو رو عاشق میکنه :)
دلم میخواد تو این شرایط یکی باشه از ته دل بغلم کنه و بگه باهمیم نگران نباش ! آرامشه خاصی میده مگه نه!!!!!!
اما هرچندم تو این مرداب غرق باشم رویاهامو به لاشی به اسم ناامیدی نمیدم
نمیزارم آرزوهام از دستم برن نمیزارم نه.
هرچند این روزا تو خودم خفه شدم
هرچند تو این سن حس پدر بودن کردم :]
هرچند که خسته شدم اما من بازم میتونم
به راحتی خودمو وا نمیدم به سیاهیی مطلق
چون من ی بار شانس نفس کیشدن دارم
پس ماه تاریکی شبم میشم و دلخوش میشم به نیش خندای لای به لای افکار :)