ویرگول
ورودثبت نام
محمد قلی قلیان مقدم
محمد قلی قلیان مقدم
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

غاز سیاه: بخش سوم

شاید صندلی نرم نبود، اما باز هم می شد تحملش کرد. اما مشکل اصلی آن نبود، بلکه مشکل اصلی در شلوغی قطار بود. سر و صدا در همه جا او را دیوانه کرده بود. کنار او زنی نشسته بود که بچه ۶ ماهه اش از گریه کردن خسته نبود. در پشت سرش پسربچه ای در حالی که داشت و صندلی اش لگد می زد، ناسزا می گفت و در جلویش پیرمردی بود که صدای زنگ ساعتش را تا آخر بلند کرده بود اما نمی شنوید چون گوش هایش سنگین بود.

وضعیت مسخره ای بود، اما حداقل از تنهایی در باران بهتر بود. در حالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند، غاز کوچولو را در بغل گرفته و سعی می کرد آرام باشد. ناگهان صدایی به گوش رسید:

ایستگاه فراتان، لطفا پیاده شید!

با عجله سعی کرد از قطار بیرون آید تا یک وقت مسئولان قطار متوجه نشوند که او پول ندارد. اما در های قطار زود بسته شد و او نتوانست خارج شود. در همان لحظه کسی گفت: آهای بچه! کجا میروی؟ پول دادی یا خیر؟

دخترک از ترس به پشت قطار فرار کرد و جواب نداد. مرد با عصبانیت او را دنبال کرد تا بلاخره به او رسید اما دخترک زودی از درب قطار به بیرون پرید و در وسط ناکجا آباد بر زمین افتاد. بلند شد و نفسی راحت کشید. اما هنوز از شهر کامل دور نشده بود پس تمام راه را پیاده برگشت. وقتی رسید، متوجه شهر کوچکی شد که جلوی آن نوشته بود: به شهر فراتان، شهر تاریخ ساز دستگیری خوش آمدید!

او که نمی دانست منظورش از شهر تاریخ ساز دستگیری چیست، به راهش ادامه داد. شهر حالت روستایی داشت اما خیابان ها و خانه های بسیار تمیزی داشت. شهر کمی خلوت بود و کسی در آنجا نبود. چند خیابان داشت که خیابان ورودی آن فرهیختگان نام داشت. متاسفانه نتوانست جایی شبیه تنقلات فروش پیدا کند اما به جایی به نام استراهخانه رسید. کمی اسم عجیبی بود، اما باز بود.

وارد شد و دید که راه رویی دارد که به سمت بالا می رود. در جلو میزی بود که روی آن مردی نشسته بود و انگار منتظر بود. وقتی نزدیک شد، مرد او را دید و گفت: با استهخانه مش اکبر خاب اومدی! آیا کبک کندم؟

دخترک نفهمیده بود که مرد چی گفت ولی بعد گفت: ببخشید می توانم چند شب در اینجا بمانم؟

مرد گفت: چشام! اک اوتوق خلوت داریم کا میشوود سی و دو ساه.

دخترک نفهمید مرد چی گفت پس از او تشکر کرد و بیرون آمد. نمی دانست چه کار کند. خواست غاز کوچولو را روی زمین گذارد. با خود فکر کرد شاید بتواند کمی پول جور کند تا بتواند به کارش ادامه دهد.

صبر کن... شاید بتونم اونجا برم!

شهرقطارمرددخترکغاز سیاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید