توی خونهی پدری که بودم پاییز که میشد و به قول بابا انارها که آب فاییز(پاییز) را میخوردند برای خرید انار به صورت خانوادگی با پیکان به سمت شهرضا که تقریبا یکساعتی با ما فاصله داشت و پر از باغهای انار بود میرفتیم و صندوق عقب پیکان را پر از انار میکردیم و برمیگشتیم. البته شهرضا یک شهر مذهبی هم بود و برادر امام رضا یا یک همچین کسی در آنجا به خاک سپرده شده بود و در اطراف مرقد ایشان پر بود از مغازههایی که برای ما چهار پسر خانواده در آن سن جذابیتهای زیادی داشت. اسباببازیهای جدید، تفنگهای خفن، سرکلیدیهای عجیب و توپ های خوشگل. ولی پدر به دلایلی که بسیار واضح بود هربار از رفتن به مرقد و بالطبع آن بازار، شانه خالی میکرد. یکی از همین دفعات خیلی خیلی اصرار کردیم که برویم زیارت. زیارت بهانه بود ولی میگفتیم زیارت که به هدف شوممان رنگ و بوی مذهبی بدهیم. ولی بابا هیچ رقمه با ما کنار نیامد. و فشار وارده بر پیکان را بهانه کرده بود و میگفت کون ماشین خوابیده کف جاده. کون ماشین همون قسمت عقب ماشینه. چون پر از انار بود یکم رفته بود پایینتر. ولی بابا عقیده داشت که داره روی زمین کشیده میشه. واسه همین من و دو تا از داداشا نشسته بودیم صندلی جلو که فشار کمتری به قسمت عقب ماشین بیاد. هر چه کردیم نشد و بابا پیروز شد. داشتیم از شهر خارج میشدیم که پلیس جلوی مارو گرفت و خواست بابا رو به خاطر نشوندن سه تا بچه رو صندلی جلو جریمه کنه. بابا پیاده شد و در کمال ناباوری به افسر گفت آقا خجالت بکش! ما زوّاریم (زوّار جمع مکسر زائر). افسر ولی گوشش بدهکار نبود و بابا رو جریمه کرد. بابا هم برگ جریمه رو جلوی اون افسر پاره کرد و ریخت رو زمین و نشست توی ماشین و گازشو گرفت سمت شهر خودمون. تو راه گاه و بیگاه میگفت کیف کردین چجوری بابای باباشو درآوردم؟! غروب بود و ما زوّاری بودیم با یک پیکان که کونش به خاطر وزن زیاد انارها روی زمین کشیده میشد....