وحید آصفی
وحید آصفی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

خاطرات پسر بد (قسمت پنجم)

تابستان ۲۱ سالگی مصادف شد با اولین حضور من در مشهد بدون خانواده. جشنواره‌ی شعری بود و من به عنوان برگزیده دعوت شده بودم. یادمه اونوقتا هزینه‌ی ایاب‌وذهاب هم از طرف دبیرخانه جشنواره پرداخت می‌شد و من هزینه‌ی پرواز گرفتم و با اتوبوس خودمو به مشهد رسوندم که در مخارج صرفه‌جویی کنم! در مورد جشنواره و کوه سنگی و شاندیز و سکه‌های آخر جشنواره و اینا چیزی نمیخوام بگم. میخوام در مورد یه اتفاق توی اون مسافرت صحبت کنم.

داداش کوچیکترم بهم یه مقدار پول داده بود که یه انگشتر بخرم و اون رو متبرک کنم به ضریح حضرت و واسش ببرم. اصرار هم داشت که روی بدنه‌ی انگشتر عدد 90 رو حک کرده باشن. ظاهرا نشونه‌ی خلوص بالای نقره بود یا یه همچین چیزی. از نحوه‌ی خرید و دست و پا زدن لای زوّار حضرت هم چیزی نمیگم. یه خادم پیر هم بود که فقط داد میزد "زوّار جلویی جا بدن به زوّار عقبی." به هر تقدیر انگشتر درشتی خریدم و متبرک کردم و راه افتادم سمت هتل محل برگزاری. تو راه به صورت اتفاقی دیدم یه آقایی داره با یه وسیله خودکار مانند روی انگشتر حکاکی میکنه. یکم ایستادم به تماشا. انصافا خط خوشی داشت و در ریزترین حالت ممکن حکاکی می‌کرد. گفتم ببخشید شما چقدر می‌تونین ریز بنویسین؟ گفت خیلی ریز. می‌تونم حمد و سوره رو روی عقیق اون انگشتری که دستته بنویسم. کُپ کرده بودم! ولی راست میگفت. کلی نمونه کار داشت و دستشم تند بود. گفتم میشه رو انگشتر منم بنویسی؟ گفت چی بنویسم. گفتم مصطفی. همونجور که داشت حکاکی می‌کرد گفت به به. چه انتخاب خوبی. ولی مصطفی تنها که نمیشه. مثلا باید بزنم محمد مصطفی (ص) یا حضرت مصطفی (ص) یا هرچی خودت بگی. یکم نگاش کردم گفتم بنویس مصطفی آصفی. یارو یهو دست از کار کشید گفت چی؟ گفتم مصطفی آصفی. گفت آصفی یعنی چی؟ گفتم فامیلمونه‌. انگشترو واسه داداشم میخوام اسمش مصطفی‌ست. آقاهه پاشد. خیلی آروم من رو تا دم در راهنمایی کرد و گفت برو عمو. برو تا بد دهنی نکردم.

طنزخاطرهنویسندهمشهدداستان
علاقه‌مند به ادبیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید