اونوقتا یه همسایه داشتیم خیلی رو مخ بودن. خییییییییییییییییلی رو مخ بودن. یه خونه ی چهار طبقه داشتن که سه طبقهش خالی بود ولی اجاره نمیدادن. میگفتن گذاشتیم برای آیندهی مانی. مانی کی بود؟ مانی پسر لوسشون بود که منت میگذاشت و گاهی میاومد توی کوچه با ما بازی میکرد. ما هم تا جایی که میشد به بهانههای مختلف و حق و ناحق تن و بدنشو سیاه و کبود میکردیم.
مانی آتروپات داشت!
صابون کاغذی داشت!!
دست به توپی که توی جوب میافتاد نمیزد!!!
تو کیفش لیوان داشت!!!!
هر چی از این بشر بگم کم گفتم.
اولین خانوادهای که توی محله ما مبل خرید همین همسایهمون بود.
یبار داشتیم فوتبال بازی میکردیم مامان مانی از پنجره داد زد: «مانی جان واسه چی تو این گرما داری بیرون بازی میکنی؟ بیا خونه بشین روی مبل»
مانی هم خداحافظی کرد و رفت بشینه روی مبل...