چند روزیه هوا کمی خنکتر شده. آفتاب تیزه و پاش بیفته چشم آدمو در میاره ولی سایه که گیر بیاری اون قدری که هفتههای گذشته گرم بود گرم نیست. یه باد خنکی گاهی میوزه و وقتی به صورتم میخوره یه دنیا تصویر و حس از گذشته رو برام زنده میکنه. درست مثل وقتی که یه بویی به مشام آدم میرسه خصوصا که بوی عطر باشه. به عنوان مثال عمیق برای این بوهای خاطرهانگیز میتونم به عطر گل یاس، عطر بهار نارنج، بوی کاهگل، بوی نام بارون روی خاک، بوی ساحل و دریا و بوی نون اشاره کنم که عموما نوستالژیهای خیلی از ما رو میسازن و به خوبی هر کسی میدونه دارم در مورد چی صحبت میکنم.
وقتی تغییراتی که گفتم پیش میاد برای من، تقریبا هر سال، حس عجیبی درست مثل رسیدن اون بوهای نوستالژیک به مشامم در من به وجود میاد ولی این بار خیلی پیچیدهتر و گیجکنندهتر چون دقیقا معلوم نیست که دارم یاد چیزهای خوب میفتم یا بد. همزمان یه حس شادی دارم و یه حس اضطراب و البته دلیلش هم دور از ذهن نیست... بوی پاییزه! بوی مهرماه! بوی اول مهر!
برای هر کسی به درخور شرایطش اومدن پاییز و خصوصا ماه مهر (که بیشترین تراکم حس رو به نظرم نسبت به خودش اختصاص میده) معنی خاص و حس خاص خودش رو داره.مثلا:
یه دختر یا پسر ۶ یا ۷ ساله (یه کلاس اولی!) مثلا داره برای اولین بار وارد مدرسه میشه و احتمالا کمترین خاطرهی بد یا خوب رو نسبت به پاییز داره که بخشی زیادی از این خاطرات خیلی زود به واسطهی همون مدرسه رفتن براش ایجاد میشه. همون طور که برای ما ایجاد شد. اضطراب قبل از مهر و از طرفی هم خوشحالیاش که کاملا بستگی به این داشت که چقدر دوست و انگیزه برای رفتن به مدرسه داشتیم یا چقدر اذیتمون میکردن. بعضیها هم مثل من فقط اولین هفتهی مدرسهی جدید براشون سخت بود. البته خیلی وقتها ما اصلا اولین هفتهی مدرسهمون توی مهر اتفاق نمیافتاد و کلاسهامون از تیر شروع میشد! به هر حال مدرسه به خودی خود نقش پررنگ در خاطرات پاییزه داره.
پدر یا مادر همون کودک یا نوجوونی که میره مدرسه هم برای خودشون حس متفاوت خودشون رو خواهند داشت و عوامل مختلفی هم این حس رو متفاوت میکنن. این که فرزند چندمشونه یا چند تا از فرزندهاشون محصل هستن و هر کدوم در چه پایهای تحصیل میکنن. فرزند کلاس اولی یه جور دغدغه داره و فرزند کنکوری یه جور و متاسفانه بعضی از کودکها شرایط خاص دارن. مثلا خودم همهاش درگیر آسم و آلرژی بودم و بیشتر سال مریض بودم. تازه این پدر مادرها خاطرات چندین و چند سالهی خودشون از پاییز رو هم به دوش میکشن.
دختر یا پسری که تازه وارد دانشگاه شدن و اولین ترمشون رو تجربه میکنن. خوشحال از این که دانشگاهی که آرزوش رو داشتن یا جایی بهتر از چیزی که فکرش رو میکردن یا ناراحت از این که جایی که میخواستن ویا رشتهای که میخواستن قبول نشدن، نگران حرف مردم و فامیل، دغدغههای مالی، نگران رفت و آمد و مسیر، محدودیتها و حساسیتهای خانواده و.... ملغمهای از همهی اینها. تازه این وسط یه عده هم پیدا میشن که توصیهها و نصیحتهایی میکنن و آدمو گیجتر میکنن. گاهی هم آدم حس میکنه دیگه خانواده رهاش کردن به حال خودش. من هم کمی حس رهاشدگی داشتم و شانسی که داشتم این بود که دانشگاهی که رفتم یه رفیق قدیمی سال بالایی داشتم و خیلی آسون کرد ورود منو به دانشگاه. در مورد حس یه تازهدانشجو خیلی روایات هست که میتونم بگم، هم از خوبهاش و هم از بدهاش. این مورد مستقیم ما رو به سمت مورد بعدی هدایت میکنه.
بعضیا اعتقاد دارن که پاییز با خودش جدایی میاره. به نظرم میتونه درست باشه ولی با خودش عاشقی هم میتونه بیاره (در صورتی که این موضوع رو اکثر افراد مرتبط با بهار میدونن). در واقع این خاصیت رو هر فصلی میتونه داشته باشه ولی به نظر من پاییز یه حس دلتنگی و تنهایی خاصی داره و یه مقدار وضع روحی و روانی آدمو دگرگون میکنه که میتونه افراد رو دلبستگی یا جدایی سوق بده. برای من و برای چند تا از دوستام این شرایط اتفاق افتاده. دوست دارم این جا یادی از دو تا ترانهی نسبتا امروزی بکنم اگرچه خیلی ترانهها و اشعار قشنگتر و اصیلتری جا دارن که این جا آورده بشن ولی این دو تا اونایی هستن که چند سالیه تو سرم میچرخن:
آهای بارونه پاییزی کی گفته تو غم انگیزی تو داری خاطراتم رو تو ذهن کوچه میریزی
و در مقابل:
پاییز تنها یادگاریه از تو چی مونده از اولین برخورد دلتنگیام آواره پاییز منو تو خواب خودت حبس کن روزا و شبامو برعکس کن فرقی واسم نداره
بحث دگرگون شدن حال و احوالات روحی ما رو به مورد بعدی میبره. برای بعضی از افراد پاییز شروع افسردگی فصلیه. مثلا خود من تا چند سال پیش این طوری بودم که وقتی پاییز شروع میشد همراه با کوتاهتر شدن روزها هی حالم بدتر و بدتر میشد تا این که شب یلدا میشد و کم کم روزها شروع میکردن به بلند شدن. حتی گاهی دچار اضطراب میشدم به خاطر تاریک شدن زودتر هوا.
خیلی موارد دیگه هست که میشه بهش اشاره کرد. مثلا به کسی که رفته سربازی اشارهای نکردیم. اتفاقات بد و خوبی که بدون پیشبینی قبلی برای کسی ممکنه افتاده باشه یا بعضی ویژگیها یا شرایط در مورد افراد میتونه حسشون نسبت به پاییز رو تحتالشعاع قرار بده. بطور مثال من خودم متولد مهرماه ام و طبیعتا این ماه برام ماه خاصیه. به خاطر همین موضوع تاثیر بعضی اتفاقها توی این ماه برای من چند برابره. چند برابر از یه چیز ممکنه خوشحال بشم یا چند برابر ناراحت و متاسفانه معمولا مورد دوم بوده!
نگاهی به تقویم پاییزهای (مهرهای) زندگیم که میندازم این شکلیه:
مهری که به دنیا اومدم
... (مهرهای طفولیت که یادم نمیاد)
مهری که معنی مهاجرت اقوام رو فهمیدم و این قصه شروع شد
... (مهرهایی که داشتم تو خونه و مهد کودک و غیره چیزی یاد میگرفتم)
مهری که رفتم کلاس اول و شروعش بدون حضور پدر و مادرم بود چون برادرم تازه متولد شده بود
(مهرهای دوم و سوم دبستان و شروع انزوای من از عموم همسن و سالها اما بهم اجازه میدادن برای تولدم دوستامو دعوت کنم)
مهری که خونهمون و طبیعتا مدرسه عوض شده بود اما به طرز عجیبی یکی دیگه از بچههای مدرسهی قبلی هم اومده بود همون جا
مهری که به گمانم اولین بار عاشقی رو تجربه کردم
مهری که رفتم راهنمایی، یه مدرسهی جدید و توی آزمون بنیه علمی نفر اول شدم و پدرم تهران نبود
مهری که برادرم رفت مدرسه و معلم زبان ترمیمون رو عوض کردن
مهری که دیگه داییام بین ما نبود در حالی که دخترش میرفت اول دبستان
مهری که رفتم دبیرستان و شروع سیر نزولی من بود
مهری که افسردگی شروع شد و چند ماه بعدش دوست جدیدم شد دارو
مهری که یاد گرفتم چند تا مشغله رو مدیریت کنم ولی احساساتم رو نه
مهری که دو تا از نزدیکترین آدما تو زندگیم دانشجو شدن و من کنکوری
مهری که رفتم دانشگاه آزاد تهران مرکز مهندسی کامپیوتر گرایش نرمافزار و با خودم عهد کردم بهترین باشم حداقل وقتی که دانشگاه دولتی قبول نشدم و اون ترم ریاضی۱ افتادم و فیزیک۱ حذف کردم ولی مبانی کامپیوتر با یکی از سختگیرترین اساتید داشتم و با ۱۹.۵ نفر دوم کلاسش شدم. نفر اول هم قابل رقابت نبود! اعجوبه بود! نابغه بود!
مهری که رفتم انجمن علمی و شدم مسئول کمیتهی منابع انسانی و سیلی و از اتفاقات پشتش جاری شد به سمتم.
مهری که فهمیدم چیزی که تموم شده رو نمیشه به زور نگهاش داشت خصوصا وقتی که راهها از هم جدا شده باشن و به سرعت در حال فاصله گرفتن از هم باشن.
مهری که ۱۱ ماه از یه اتفاق خوب میگذشت اما جوری به اوج استرس میرسیدم که هنوز اثراتش از وجودم پاک نشده. اولین باری بود که کشش نداشتم چند تا چیز رو با هم مدیریت کنم. یکیاش هم کارآموزی بود که برگشتن به خونه و اون همه تو راه موندن دیوونهام میکرد. از اون مهر تا الان دیگه مثل قبل نشدم
مهری که پروژهام رو داده بودم و فقط چند واحد مونده بود که ترم آخری باید میگذروندم و دو روز در هفته باید تا سوهانک میرفتم اما جذابترین کادوی تولد رو گرفتم! اسممو کلاس آواز نوشته بود!
و اما... مهر امسال هنوز نرسیده، با این حال تا این جا یه تفاوت مهم رو در موردش میدونم و اون اینه که... ولش کن خیلی شخصیه!
وقتی بوی مهر میاد همهی این حسها یک جا به وجود من حملهور میشن. بعضیاشون خاطرات خوش دارن بعضیاشون اضطراب. دیگه به سنی رسیدم که گاهی با اونایی که پدر شدن هم همذاتپنداری میکنم و خودمو توی اون وضعیت تصور میکنم و خدا میدونه چقدر دلم برای بچهی مدرسهایم قنج میره! اما بعد با واقعیت امروزم مواجه میشم و همه چیز خراب میشه و در آخر فقط میتونم خودمو با بوی لوازمالتحریر نو خوش کنم. این امیده که برامون باقی مونده و ادامه دادن چیزی که فکر میکنیم درسته و از درون میخواهیمش.
برای من شرایط عجیبیه چون در موقعیت بچههای مدرسهای نیستم فقط گاهی یه لحظه اون حس انگار به مشامم میرسه و دوباره میره. حتی شرایطم دقیقا مثل یه تازهدانشجو نیست اگرچه در یه دانشگاه جدید وارد مقطع کارشناسی ارشد میشم. دوران مدرسه واقعا دوران خوشی بود چون خیلی از دغدغهها و مسئولیتها رو نداشتیم. حتی نمیدونستیم وجود دارن! اما با همهی اینها هیچوقت حاضر نیستم دوباره به اون دوران برگردم و فقط میرم که پاییزهای خاطرهساز بعدی رو بسازم و تجربه کنم.