• سرگیجه
خورشید شده بودم. زمین به دور من می چرخید. می توانستم احساسش کنم. خورشیدی بودم که سرما و تاریکی می پراکند. نه، خورشید قلب داشت اما من نداشتم . پس نمی توانستم خورشید شده باشم. من احساس نداشتم؛ سرد و سخت بودم درست مثل سنگ.
سنگ شده بودم. سنگی لجوج شده بودم که در کفش آدمیان می رفت. در کف پایشان فرو می رفتم و آزرده شان می کردم. آن آدمیان همیشه عجول که هر لحظه در پی چیزی بودند تا جاودان شوند یا حداقل زندگی شان معنا داشته باشد، حرصشان در می آمد. اول می ایستادند و کمی مرا به گوشه ی کفش می راندند اما من یک دنده تر از آن بودم که به همین راحتی ها پا پس بکشم.
این بار استوار تر می ایستادم. استواری که به بیرون انداختنم از کفش ختم می شد و من دیگر سنگ نبودم.
من با سنگ بودن فاصله داشتم، فاصله ای به مقیاس آزادی. من رها بودم. از گیر و دار جسم و مشکلات آدمیان رها بودم. من پرواز را یاد داشتم.
من پرنده شده بودم. پرنده ای شوم و بد صدا.
سیاهی من در کنار مروارید ها می درخشید. درخشش را می خواستم. طالب قدرت بودم و زیبایی. ارزش قدرت را می دانستم.
به دنبال اشیایی که کلاغ صفتی مرا ، ورد زبان ها کند، بودم. نه، نمی شد. سیاهی و بد صداییم بیشتر ورد زبان ها بود تا قدرت طلبی ام. من کلاغ نبودم.
شاید آهویی شده بودم در حال مرگ. درست زمانی که تیری بر پهلویم با قامت صاف، به درخت دهن کجی می کرد. من آرام جان می دادم. نجیب و شرافتمندانه. سرم را روی دست هایم می گذاشتم و در حالی که اشکی از چشمان گرد عسلی ام، سرازیر می شد، چشم می بستم. آهوکم خودش را به تنه ام می زد و سعی می کرد بیدارم کند اما من در موازی تاریکی خوابیده بودم. نه، آهو نجیب بود.
پس من چه بودم؟
فکری از میان ظلمت خمیازه ی جادو شده ی غاری سیاه، به تیزپایی یوزپلنگ به سویم آمد و در آنی بر سر و رویم پرید.
من شکارچی بودم!
شکارچی بی رحم و ظالمی که به آهویی مادر، تیر زده بود. سرد و بی هیچ احساسی به مردن آهو زل زده بودم. شاید هم به خروج روح از تنش.
از پلیدی افکارم سرگیجه گرفته بودم . من داشتم از حقیقتی که در ذاتم بود می گریختم. وگرنه از اول هم می دانستم که روح تاریک من با روشنایی یک جا نمی نشنید. آخر من شکارچی روح شده بودم... .
پی نوشت یک : این متن به طور خاصی برای من مهم است پس نقد هایتان را با جان و دل خواهم خواند.
پی نوشت دو: https://t.me/anroyema اینجا دور یکدیگر جمع می شویم. در رابطه با کتاب ها و فیلم و موسیقی ها صحبت خواهیم کرد... .
پی نوشت سه : زهرا جانی که نیمه راه آمدی و زود رفتی امیدوارم این پست را ببینی و بتوانم بار دیگری با تو صحبت کنم.