Mova
Mova
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

چیزهایی که باید از خودت بدانی!

مدتی است که از نوشتن دست کشیده ام. تمام ذوق و دلتنگی ام برای نوشتن آنچه در سر دارم حالا با سرعتی باور نکردنی به روی کیبورد می نشیند و کلماتی می شوند روی صفحه نمایشگر. موضوع این است که حالا از تاثیرات قرنطینه و نداشتن رفت و آمد های اجتماعی و دوری است که از تئاتر احساس می کنم یا حالا هر چه که باعث این ناامیدی شده، از نوشتن درباره "عشق" خسته شده بودم. بله ! از نوشتن درباره رکن اصلی این هستی خسته شده بودم. آخر هر نوشته خستگی مضاف از اینکه "آخر خوب که چه ؟ " از نوشتن زده ام می کرد و از طرفی من احساس می کردم که نوشت مرا از آن ذوق و شوق و پرانرژی بودن، دور انداخته است. به قول مادرم که همیشه می گوید "همه چیز را برای خودت سخت می کنی" همه چیز را برای خودم سخت می کنم. مثلا همین مقوله ی"دوست" داشتنم. من به طور کل آدمی هستم که دوستان زیادی داشته ام و تا به خاطر می آورم همیشه دورم شلوغ بوده اما نه اینکه آدم اجتماعی باشم (قبلا ها بودم) و حالا که به خودم آمده ام دیدم سال هایی از زندگیم را وقف دوستانی کردم که هیچ وقت پا پیش گذاشتن را نیاموخته اند و تا بوده من همیشه آن ها را می بخشیدم و فرصتی برای یادگیری نداشته اند. باری ، از روابطم با تنها دوستانی که داشتم کاملا قطع امید کردم و همان طور که می دانید پس از شش _هفت سال دوستی با یک عده خاص ، چقدر سخت است که کسانی دیگر را برای دوستی بیابم. اما امروز که داشتم با یکی از دوستانم که طول دوستی مان کمتر از سه سال است ، صحبت می کردم ، فهمیدم که چقدر دوست است برایم. رابطه ما رابطه ای آرام، دوستانه، معقولانه است. بحث هایمان اغلب سازنده است و کسی از دیگری به خاطر عقایدش نمی رنجد و درباره مسائل مختلف می توانیم به راحتی با یکدیگر صحبت کنیم. به خاطر همین آرام و بی تنش بودن رابطه دوستی مان فراموش کرده بودم که چنین کسی را دارم. پس سعی کردم به نصیحت مادرم و دوستی عزیز که می گفتند : سخت نگیر، سخت نگیرم و از او بخواهم که دیگر پس از دو سال و اندی یکدیگر را به عنوان دوست بپذیریم(نه که تا حالا نپذیرفته باشیم اما هیچ وقت از اینکه دوست یکدیگر هستیم حرف نزده بودیم). بله، خواستم این مسئله سخت گرفتن بر خودم را با ذکر یک مثال توضیه دهم، که دادم. پس از اینکه مدتی از نوشتن دور بودم و با افسردگی و بی حالی و بی تفکری و البته احساس پوچی دست و پنجه نرم کردم، فهمیدم "من بی نوشتن ، زیستن نتوانم" . تازه چیز دیگری هم که فهمیدم این است نوشتن برای کسی همچون من که احساساتش را با کسی در میان نمی گذارد یک موهبت الهی است و باز هم البته فهمیدم دلیل اینکه احساس می کنم نمی توانم مثل گذشته با دوستانم پرحرفی کنم و آتش بسوزانم، غرق شدن در تفکر است(تفکر در باب موضوعات و اینکه چه بنویسم و اینکه چه درست است و چه غلط و ...)، که البته آن هم کافی است آدم پایه ای بیابم که باز هم شهر کوچکمان را به هم بریزیم.

لپ کلام می شود اینکه شما برای چه می نویسید؟ نوشتن چه حسی به شما می دهد ؟ فکر می کنید باید از چه چیز هایی نوشت؟ از نوشتن چه هدفی دارید؟ نوشته شما چه چیزی به درد بخوری به جهان می افزاید؟

به نظرم اینها سوالاتی است که هر کس دستی به قلم دارد باید از خودش بپرسد زیرا که خود پاسخ این سوالات انگیزه ای است برای ادامه این راه.


داستانخودشناسینوشتنعشقخودباوری
من همان یار خیال باز خیالم... .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید