چوب در آتش جیغ میکشد. آتش هوا را چنگ میزند. سرما که کمکم از بدنم خارج شد، درد جای آن را گرفت. ناخنهایم تیر میکشد، خون و خاک زیرش جمع شده. ظرف آبی میآورد. دستم را میشویم. زخم دهان باز میکند. کف دستم را چیزی عمیق بریده و نفهمیدم. کمی بتادین روی زخم میریزد. بعد با پارچهای محکم میبندد. چشمهایش در ابروهایش گره خورده. درد همه جای تنم را پر کرده. روز دوم است. کمی نان و شیر خوردهام. صندلی را روی زمین میکشد و روبرویم مینشیند: هنوز میخواهی ادامه دهی؟ سرم را به علامت مثبت تکان میدهم. دستهایش را در هم گره کرده، قوز کرده و به گوشهای خیره شده. نمیدانم بدتر از اینها چه خواهد بود. چاقویی از روی میز برمیدارد و میگوید همراهم بیا. همراهش میروم. مثل برهای پی صاحبش. چاقو بزرگی است. تیز و کهنه. دستهاش با نواری سیاه پیچیده شده. دستهای پیرمرد خفت چاقو را سفت گرفته. تند راه میرویم. دوباره به خاطر میآورم. خاطرات مثل زالو ذهنم را میمکد. روسریاش را روی سرش صاف میکنم. میگویم: به دیدنت خواهم آمد. سرش را به رضایت تکان میدهد و میخندد. میداند چطور مرا شکنجه دهد. نگاه خالیاش خیره به من است. چه میبیند. نمیدانم. به چه میاندیشد. نمیدانم. مهربان دستم را تنگ میفشارد. پاهایم درد میکند. میخواهم بپرسم چقدر دیگر باید برویم. اما نمیپرسم. میدانم از پیرمرد جواب سرراستی نخواهم گرفت. اصلا نمیدانم جای خاصی میرویم یا نه. چاقو برای ضربه زدن به من است یا بریدن شاخهای؟ هیچ نمیدانم. درست مثل او، وقتی در آسایشگاه رهایش کردم و هرگز باز نگشتم. تندتر راه میروم تا از نگاه آخرش بگریزم. هرچه تندتر میروم تصویرش واضحتر میشود. باز صدایش را میشنوم: ابراهیم نیامده؟ میدوم. خشم و اشک به صورتم هجوم آورده. فریاد میزنم. پایم به سنگی گیر میکند و زمین میخورم. پیرمرد کنارم است. با شماتت نگاهم میکند. بلند میشوم و روی زمین مینشینم. پیرمرد پشتش را به من میکند و کمی دور میشود. تیغه چاقو برق میزند.
۴۰۱/۰۱/۰۶