پرنده وجودم به آنی پر زد
از همان لحظه که چشمانت میهمان دلم هستند
هنوز ... هر ثانیه به دنبال او میگردم
اما پیدایش نیست
از حصار قلبم رهایی یافت
همان دم که پر و بالش به عطر تو آغشته گشت
به هر سو میرود ، سرگردان است و راهش را گم کرده
نامت را میشنود اما نشانی از تو نمی یابد
میدانم که میمیرد اگر تو را نبیند
در دیار عشقت پرواز خواهد کرد
تا فقط یک بار به او نظر کنی ....
آتنا میرزایی