ویرگول
ورودثبت نام
ayE
ayE«شاید روزی از نوشتن برای همیشه منصرف شوم.. اما امروز هنوز قلم از آنِ من است.» https://t.me/she_writing
ayE
ayE
خواندن ۴ دقیقه·۱ روز پیش

آهوی‌سیاه؛ خودکار قرمز

موسیقی درون هندزفری نمی‌توانست آن همه هیاهو را درون خودش ببلعد.
گریهٔ خواهرم لرزه به تنم می‌انداخت، فقط به خاطر یک اشتباه روی کاغذ که معلمش جوهر خودکار قرمزش را برایش حرام کرده بود.

می‌گفت: «به خدا فقط این سؤال رو فراموش کردم.»
می‌گفت: «ببین همه رو درست نوشتم… فقط این یکی غلطه مامان… چرا سرم داد می‌زنی؟»
و باز هق‌هق.
و باز تکرار.

برگشتم. مگر می‌شود یادم برود؟
پنجم ابتدایی… کلاس خانم خیاطی.
معلمی که انگار از دل تاریک‌ترین قصه‌های کودکانه آمده بود و با منِ همیشه تلاش‌گر مشکل داشت.
همیشه یک غلط را داشتم، همیشه مادرم مدرسه بود، و این یعنی دعوا… داد… خجالت.
می‌گفتم: «فقط یک اشتباه کوچیک کردم. چرا درست‌هام رو نمی‌بینی؟ پس نیمهٔ پر لیوان چی؟»
حاضر بودم به جای آب،آب پرتقال بریزم توی لیوان تا فقط «ببیند» نیمه پر آن لیوان را.اما وقتی نمیخواست ببیند چه فایده ای داشت؟

برخواستم!الان وقت تجدید خاطره نبود.یک آهو کافی بود برای قربانی شدن. نیازی نبود قربانی‌های بعدی بیایند تا باران رحمت ببارد.همین من بس بود..

از اتاق بیرون رفتم. داد زدم — بله،من سر مادرم داد زدم.
داد زدم سر زنی که نُه ماه مرا با جان و دلش به آغوش کشید و مواظبم بود،داد زدم سر کسی که دو سال عصاره وجودش را با میل خودش به من هدیه داد ولی 20 سال اشک های چشمانم را خشک کرد.20 سال محرومم کرد از هرچه شادی در آن دنیا بود به خاطر خودخواهی هایش.چندین سال بود که گله داشتم ولی عشق، روز به روز در جانم بیشتر و بیشتر میشد ولی حس میکردم همان نه ماه و دوسال مرا مدیون او نمیکرد.مگر من خواسته بودم که او مادرم باشد؟مگر از او درخواست کردم که پایم را به این جهان باز کند؟نه!نخواسته بودم و برای همین نمی پذیرفتم غمی که در دلم حاصل کرده بود.

گفت از من متنفر است. به خاطر بی‌احترامی. به خاطر بی‌حرمتی. به خاطر اینکه «آن کسی» که می‌خواست نبودم.
اشتباهی بیش نبودم.

اما اشکالی نداشت؛من عادت داشتم.
این حرف‌ها نمک بر روی تن زخم شده ی من نبودند؛
نمک گاهی می‌سوزاند، گاهی طعم می‌دهد، گاهی شور می‌کند…
ولی حرف‌های کسی که فقط او برایت عزیز است، جگرت را خاکستر می‌کند.

نیکا گوش‌هایش را گرفته بود و همچنان هق‌هق می‌کرد.
نیما هم ناراحت بود از فریادهای مادر که مثل آوار روی سر ما ریخته بود.
شاید هم فقط روی سر نیکا.
کمتر کسی اهمیت می‌داد این خانه و عواملش چه می‌کند با من.
آن‌قدر کم… که خودم هم گاهی فراموش میکردم احساساتم را.

ساعت‌ها گذشت و مثل همیشه همه‌چیز ختم به خیر شد.
مادر گونهٔ نیکا را بوسید، عذر خواست، مهربان شد…
و از او خواهش کرد بیشتر درس بخواند تا «مایۀ افتخار» باشد.
تا بتواند به مادرهای دیگر پز بدهد که کودکش موفق است.«موفق غمگین»

آشنا بود.
این همان نقطه‌ای است که بذر «ناکافی بودن» در بزرگسالی کاشته می‌شود.
همان لحظه‌ای که ده‌–پانزده سال بعد روبه‌روی تراپیست می‌نشینی و برایت عجیب است وقتی می‌گوید:
«تو نیازی نداری کاری انجام بدی تا ارزشمند باشی. حضور تو کافی‌ست.» و همان جا میفهمی مادرت،هرگز تورا به خاطر خودت، دوست نداشته.

مادر خوشحال بود.
نیما خوشحال بود.
نیکا خوشحال بود.

فقط من بودم که برای بار هزارم از روی دل رحمی، بقیه را به خونم تشنه کرده بودم.

در گوشم زمزمه‌ای خزید؛ همان صدای پیر و لجوجی که هر بار دیر می‌فهمم، بیدار می‌شود:
«باز ساده گذشتی آهو؟
باز خودت را سپر بلای دیگری کردی؟
چندبار باید بسوزی تا بفهمی این خانه برای تو سایه‌ای ندارد؟
آن‌ها تو را نمی‌بینند… فقط وقتی بلند می‌شوی، منتظرند زمینت بزنند.»

آهوی درونم سر بلند کرد؛ همان که همیشه پیش از همه دردم را می‌فهمید.
آرام، نه مثل مغزم که می‌درید، بلکه مثل کسی که کنار جنازه‌ی امیدم ایستاده باشد، گفت:
«می‌دونم آهو… حق با صدات بود.
اونا هیچ‌وقت جای خالی تو رو نمی‌بینن، فقط اشتباهاتت رو می‌شمرن.
می‌دونم هزار بار بخاطرشون سوختی و هیچ‌وقت هم ندیدن…»

مکث کرد. انگار خودش هم از تکرار این حقیقت خسته بود.

«اما چه‌کاری از دستت بر میاد؟
تو همینی… همین دلسوزِ خسته که حتی وقتی زخمیه، بازهم مراقبه.
همینی که نمی‌تونه رها کنه، چون می‌ترسه همه‌چیز خراب‌تر بشه.»

آهی کشیدم، آهی که انگار از استخوانم بلند شد و او دوباره ادامه داد:
«می‌دونم آهو… تو همیشه برای آدم‌هایی می‌جنگی که حتی نمی‌فهمن داری می‌میری.ولی من اینجام! دقیقا کنارت.»

پتویم را در آغوش کشیدم. بغضم را قورت دادم و سعی کردم بدون لرزش پاسخ بدهم.

«مرسی ولی حضورت به تنهایی کافی نیست..»

دیگر صدایی نشنیدم، باز همان قصه تکراری.خودم و خدای خودم..

چشم‌هایم را بستم، و اشک‌ها بی‌اجازه فروریختند.
بالشتکم خیس شد.
نفسم برای چندین ثانیه حبس… و بعد، آزاد.
دو سه بار تکرار شد.
تا اینکه همه‌چیز
آهسته…
آهسته…
به خاموشی پیوست..

آهورمانداستانمادر
۴
۰
ayE
ayE
«شاید روزی از نوشتن برای همیشه منصرف شوم.. اما امروز هنوز قلم از آنِ من است.» https://t.me/she_writing
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید