ویرگول
ورودثبت نام
ayE
ayE«شاید روزی از نوشتن برای همیشه منصرف شوم.. اما امروز هنوز قلم از آنِ من است.» https://t.me/she_writing
ayE
ayE
خواندن ۴ دقیقه·۲ روز پیش

آهوی‌سیاه؛ دست های حیف شده

به نام خدا و برای دل آهوی‌سیاه که در تاریکی هنوز می‌تپد

شاید در جهانی دیگر
محبوب‌ترین فرزندت باشم،
نه اولین قربانی‌ات.
شاید سهمم همان نگاه گرمی بود
که هرگز نصیبم نشد،این‌جا...
خانه‌ای است که چراغ دوست داشتنت هیچ‌وقت روشن نشد.
و من در تاریکی‌اش بزرگ شدم..


ساعت گوشی ده صبح را نشان می‌داد، اما بدنم چنان خسته بود که انگار تنها یک ساعت خوابیده بودم. حق هم داشت؛ خورشید از جان من تغذیه می‌کرد.حتی زمانی که صبح زود بیدار میشدم،نور اجازه نمیداد از روی تخت برخیزم.

اتاقم مثل همیشه به بازاری آشفته شبیه بود، و من بی‌جان‌تر از آن بودم که همین اندک انرژی‌ام را صرف مرتب کردنش کنم. می‌دانستم فردا دوباره همه‌چیز درهم خواهد شد.

برخورد آب یخ با صورت و دندان‌هایم، هم آزاردهنده بود و هم لذت‌بخش. بیشتر لذت‌بخش… اما اهمیتی نداشت.کاری بود که بالاخره می بایست در چک لیست روزانه ام تیک میزدم چون درد دندان از درد قلبم بیشتر بود،شاید هم مغز من میان دندان هایم تقسیم شده بود و هر دردش تمام وجودم را می آزرد.

برنامه امروز همچون روز های قبل روشن بود: شستن ظرف‌ها، درست کردن صبحانه برای بچه‌ها، و پختن ناهار برای پدر و مادر. دستکش‌هایی که همیشه از دست‌هایم بزرگ‌تر بودند را پوشیدم و افتادم به جان ظرف‌های چرب و لکه‌دار. چه می‌شد اگر این ظرف‌ها روزی خودشان خودشان را می‌شستند؟چه میشد یاد می‌گرفتند که از پس کارهای خودشان بربیایند؟آیا آنقدر زنده میمانم که آن روز را ببینم؟

 

– نیما… نیکا… بیاین صبحونه.

مثل همیشه، تخم‌مرغ‌هایم کم‌نمک بودند؛ دست‌کم از  نظر بقیه. نمک همچون زهری روی زخم هایم بود و بی دلیل نبود کم توجهی ام نسبت به آن. نیما با شور و شوق از فوتبال و بازی جدیدی که روی گوشی مادر ، نصب کرده بود حرف می‌زد و نیکا هم از خاطرات خیالی‌اش در مدرسه. صدایشان در فضا می‌پیچید، اما من ترجیح می‌دادم به زمزمه‌های مغزم گوش کنم؛ تا به صداهایی که از نظر این نسل «تخیل سالم کودکانه» بود.

– الو؟ مامان؟

– بله؟

– به‌غیر از گوشت چرخ‌کرده چیزی توی یخچال نداریم. من چی درست کنم؟

– خب خوبه که، با همون یه چیزی درست کن.

– ولی دیروز با همین گوشت‌ها کتلت درست کردم!

– مامان جان هرچی تونستی درست کن.من وقت ندارم.نیما و نیکا خوبن دیگه؟غذاشونو خوردن؟

مثل همیشه، باز حال من برای او اهمیتی نداشت،من در زندگی اش فرقی با یک تکه زباله نداشتم،این مسئله دیگر برایم تازگی نداشت.

در یخچال را باز کردم. رب انار خیره خیره نگاهم میکرد. حافظه‌ام جز «کباب ترش» غذای دیگری به یاد نمی آورد. دو پیاز کفایت می‌کرد، اما همین دو پیاز، چشم‌هایم را به گریه می انداختند؛ انگار آن‌ها هم حرف‌هایی در سینه داشتند و تنها زبان‌شان همین بوی تند و اشک‌آور بود.

پیازها را با گوشت و ادویه درهم کوبیدم. هر بار که مچ دستم در گوشت فرو می‌رفت، خشم سال‌ها در مشت‌هایم فشرده می‌شد. زورم به این دنیا نمی‌رسید، اما به این توده بی‌جان که می‌رسید. و همین اندک پیروزی، آرامم می‌کرد. کره را روی ماهیتابه رقصاندم. اجاق شعله‌ور شد و برای لحظه‌ای برق در چشمانم افتاد. برق چشمانم را همین آتش کوچک زنده نگه داشته بود.

سفره رنگین آماده سرو بود،انگار سالاد و ماست غذاهای اصلی باهم مسابقه گذاشته بودند،مسابقه ی اینکه چه کسی جذاب تر است برای اول خورده شدن.

_دستت درد نکنه بابایی خیلی خوشمزه به نظر میاد

_دستت طلا آبجی خیلی خوشمزه ست

_دستات دردنکنن آهوجان خیلی خوب شده دیگه کدبانو شدی برای خودت

به دست هایم نگاه کردم. دست های لاغر و سفیدم با رگ های برجسته، مرا یاد جملات عامه پسند از چارلز بوکفسکی انداختند:

من با استعداد بودم. یعنی هستم،
بعضی وقت ها به دست هایم نگاه می کنم و فکر می کنم که می توانستم پیانیست بزرگی بشوم.
یا یک چیز دیگر، ولی دست هایم چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند،
چک نوشته اند، بند کفش بسته اند، سیفون کشیده اند...
دست هایم را حرام کرده ام.
همینطور ذهنم را ..

دست هایم باید برای تار های ویالون زخم میشدند نه برای چاقو های بی رحم،باید بوی گواش و آبرنگ میگرفتند نه بوی پیاز داغ،باید همه از هنر انگشتانم روی کاغذ تعریف میکردند نه در طعم غذا.این دست ها زیادی حیف شده بود.شاید در زندگی بعدی این اتفاق می افتاد.شاید هم در همین زندگی،نمیدانم!

با گفتن جمله گشنم نیست به سمت اتاقم قدم برداشتم،باید آماده میشدم برای برای رفتن به دانشگاه ولی باید نقاب میزدم.نقاب برای دیده نشدن درماندگی ام. آیینه قضاوتگر منتظر بود تا مرا ببیند و بگوید « چقدر صورتت رنگش پریده!» یا «روی گونه سمت چپت جوش ها تلنبار شده اند.» یا «نه نه موهایت را نگاه کن،دیگر مثل سابق در باد با خوش حالت ترین حالت ممکن نمیرقصند و دارند ترکت میکنند!»

نمیدانم اینکار برایش لذت داشت یا نه اما برای من..

چارلز بوکفسکیرمانداستانمادر
۲
۰
ayE
ayE
«شاید روزی از نوشتن برای همیشه منصرف شوم.. اما امروز هنوز قلم از آنِ من است.» https://t.me/she_writing
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید