-گفتی چه شکلیه؟
_قدش چی قدش بلنده؟
_ینی از همون موقع تو کافه، ازت خوشش میومده؟
کارم شده بود جواب دادن به سوالات محدثه و سارا بعد از گفتن (اون پسره هودی پوش بهم پیام داده). اما خودم برای جواب دادن به سوالاتشان کمی ذوق داشتم و انگار خودم هم راضی به این سوال پیچ شدن بودم. حتی سوالاتشان به گونه ای بود که باید چندثانیه در ذهنم تجسمش میکردم و بعد پاسخ میدادم. اما هنوز کلی سوال در ذهنم بود که جوابی برایش نداشتم و دوست داشتم هرچه زودتر آن هارا بفهمم.
اکوی صدای قدم های محکمی در راهرو پیچید و این نشان از آمدن استاد میداد. با نگاهی مهربان ولی جدی به همه سلام داد و از همان دور نیم نگاهی به ماکت ها انداخت.
همه پشت میزهایمان نشسته بودیم و من محو ماکتی که پنج روز برایش زمان گذاشته بودم، شدم. ترکیب رنگ صورتی و آبی همانقدر که کودکانه به نظر میرسید، دل انگیز بود.
با قدم های محکم و استوار به ماکتم نزدیک شد.پلانم را پسندید ولی ایرادات ماکتم را نادیده نگرفت. با کمی تغییرات ماکتم را اصلاح کرد و رفت سراغ بعدی..
صدای توضیحات استاد و پچ پچ آقایان مانع شنیدن صدای گوشیم نشد. عجیب دوس داشتم خودش باشد و بعد از گفتن شب بخیرش، اولین پیام را بدهد اما..
«ایرانسلی عزیز..
..»
بالاخره یک روزی از ایرانسل شکایت خواهم کرد..
با دخترها گلایه وار از دانشگاه خارج شدیم. استاد زیادی به طرح ها ایراد گرفته بود و نه فقط بچه، حتی من هم کمی دلخور بودم اما خب معماری یعنی همین! یعنی زدن هزار اتود و تولد ده هزار ایده و در نهایت یافتن یک ایده که برنده ین ماجرا بود. من ماکت به دست در انتظار تاکسی ایستاده بودم که..
_بچه ها روز مادر فرداست چی گرفتین برای مامانتون؟
محدثه آغازکننده این بحث و سارا ادامه دهنده این بحث بود .. و من؟
من هیچ کجای این صحبت ها نبودم. من هم دلم میخواست مادری داشته باشم که منت کارهایی که وظیفۀ هرمادریست را بر سرم سنگین نکند. روزی ده بار مرا نفرین نکند و دوستم داشته باشد. به زبان بیاورد که از داشتن دختری مثل من خوشحال است. بگوید که ممنون است از خدا به خاطر فرزندی مثل من که دارم وظایف اورا انجام میدهم و..
ولی نه! من نمیتوانستم مثل محدثه برای مادرم گردنبند بخرم و از او ممنون باشم به خاطر مادری کردنش. یا مثل سارا دسته گلی به زیبایی مادرم به خودش هدیه دهم. من نمیتوانستم مثل محدثه برای مادرم گردنبند بخرم و از او ممنون باشم به خاطر مادری کردنش. بحث نخواستن نبود! بحث نتوانستن بود و من ..
فکر کنم دیگر نمیتوانستم دوستش داشته باشم..

سه هفته گذشت.
از آن روز کتابخانه…
از آن «شب بخیر» عجیبی که رادمهر گفت
نه ساده، نه معمولی.
آخرین پیامش این بود:
برای امروز… ممنون.
شبت آروم، آهو.
بدون هیچ توضیح خاصی..
فقط همان لحن خونسرد، آرام، و کمی هم… عجیب.
و بعدش؟
هیچ.
در این سه هفته حتی یک پیام.
نه سلام
نه احوالپرسی
نه حتی آن سه نقطهیِ typing…
و حالا رسیده بودیم به فرجه امتحانات.
همه مشغول جزوهها، همه خسته، همه توی کتابخانه ولو شده.
من هم مثل بقیه، توی بخش خانمها، با چشمهای نیمهسوخته از بیخوابی، خیره به صفحه جزوه بودم. کلمات در دیده من با یکدیگر بازی میکردند و نمی گذاشتند تمرکز کنم.
سرم روی میز بود، انگار خیال میکردم اگر سرم را =روی کتاب ها بگذارم، کلمات به مغزم راه پیدا میکنند ولی به این سادگی نبود. ذهنم جای دیگری سیر میکرد.
گاهی ناخودآگاه به گوشی نگاه میکردم.
نه برای پیام…
برای اینکه حداقل چیزی تمام نشده باشد.
که اگر دوباره برگشت،
بداند که من هنوز هستم.
اما هیچی نبود.
هیچ خبری.
آهو درونم غر میزد:
«چیشد؟ مُرد؟ رفت؟ قهر کرد؟ پشیمون شد؟»
بعد مغزم غرید:
«پس چی؟چرا حس کردی پسری که فقط چند بار نگات کرده برای مدت زمان طولانی روت حساب باز میکنه؟»
من اما فقط جزوه را فشار دادم و سعی کردم تمرکز کنم.
ولی مگر میشد؟
هوا گرفته بود، کتابخانه شلوغ بود اما ساکت،
و یک جایی در دل فرجهها…
جای خالی یک نفر بیشتر از همیشه حس میشد.
مغز و دلم، درونم را تکه تکه میکردند. اما حق با مغز بود هرچه بود او یک پسر بود. پسر ها در این دوره زمانه به عشق اعتقاد نداشتند چه برسد به حس های کوچکی که میتواند سرنوشت را به یک باره تغییر دهد.
میز مربع شکل چوبی در حال لق زدن بود و کمتر کسی به آن توجه داشت چون یا همه مثل دوستانم در حال حرف زدن بودند یا مثل من به موزیک در حال پخش گوش سپرده بودند..
ای چراغ هر بهانه
از تو روشن از تو روشن
ای که حرفای قشنگت
منو آشتی داده با من بامن
هر سه آن ها مشغول حرفایی بودند که من هیچ جای آن بحث نبودم و وقتی هم حرف میزدم کسی پی آن را نمیگرفت انگار که بودن و نبودنم تفاوتی با یکدیگر نداشت و غم همه ی وجودم را در آغوش کشیده بود. اما این حس تازه نبود من همیشه این احساس را داشتم. با همه مهربان بودم و به حرف همه ارزش میگذاشتم ولی دیگران؟ نه..کسی برای حرف های من تره هم خورد نمیکرد. روزهای زیادی را باهم سپری کرده بودیم، کلی اطلاعات از آن ا داشتم و راجبشان میدانستم. از تک تک تروماهای کودکی تا علایقشان را من میدانستم ولی آن ها؟نمیدانم شاید حرف هایم بی صدا بود. بازهم نمیدانم..
من در کنارشان کمرنگ ترین هم نبودم.بی رنگه بی رنگ بودم و این همان حسی بود که نمی گذاشت از در کنارشان بودن لذت ببرم. حتی همکلاسی های دانشگاهم متوجه شده بودند که من مثل سابق نیستم. کمتر حرف میزنم، غذا کم میخورم و وزن کم کرده ام. حتی شوق سابق، در درشتی چشمانم گم شده بود.
صدای سوت آهنگ در گوشم پیچید و انگار او صدای سکوتم را شنیده بود.فهمیده بود که من الان باید میخندیدم از ته دل ولی الان یک تلخند روی لب هایم جا خوش کرده..
داره از ابر سیاه خون میچکه
جمعه ها خون جای بارون میچکه
و سوت..
حالم مثل همان ابرها بود که اشکی در دست نداشتند و میخواستند خون ببارند.من هم همانند آن ها، سیاه بودم: آهوی سیاه..
آهویی در دشت بودم که از گله دور افتاده بود. دلیلش همان سیاهی بود. آهو در دنیای واقعی هم دور انداخته شده بود، نه چون پوستش سیاه بود، چون سوخته بود به خاطر همه سازگاری ها و حالا خسته بود و نمیخواست سازگاری کند.
پاستای رو به رویم سرد شده بود و غذای بقیه بچه ها تقریبا تمام شده ولی من به غذا لب نمیزدم. دست بغض دور گلویم گره خورده بود و نمیذاشت حتی نفسم برود و بیاید تا زنده بمانم. بطری آب را سر کشیدم ولی بدتر شد،انگار همه چیز دور گلویم داشت سفت تر میشد. چشمانم را بستم و دست به روی سینه سعی کردم چند نفس عمیق بکشم.
هوا را بلعیدم و .. یک.. دو.. سه.. بازدم
دوباره..دوباره و دوباره
بهتر بودم ولی میخواستم بروم. بعد از مدت ها هوا تر شده بود و حس میکردم تمیز است.عطر خاک بلند شده بود و باد را در رقص همراهی میکرد. انگار باران جسمم و بوی خاک، روحم را نوازش میکرد. اما دختر ها میخواستند بیشتر بمانند و حرف بزنند چرا که حرفایشان تمامی نداشت.
نگاه از نامزد و کلکسیون گل هایش میگفت. گل هایی به زیبایی خودش که واقعا نگاه کردنی بودند نه دیدنی. به چهره اش خیره شدم؛ چه عجیب بود این عشق و دوست داشتن که حتی برق چشم های زیبایش موقع غر زدن پشت سر نامزدش، خاموش نمیشد. او واقعا عاشقش شده بود و این را کمتر کسی میفهمید. حتی زمانی که توسط عسل و میترا مسخره میشد میخندید و سعی در پنهان کردن چشم های عاشقش داشت؛ ولی آن شوقِ چشم های کشیده اش، از دیده چشم های درشتم دور نماند.
میترا و عسل همچون دوقلو ها مثل هم دیالوگ میگفتند و به اکسپلور هایشان میخندیدند.حتی گه گاهی خودشان از شباهتشان به یکدیگر متعجب میشدند و من..
دوستشان داشتم. حسادت میکردم به کسانی که به دلایلی به دیگران عشق می ورزیدند. چون من بی دلیل دوستشان داشتم. لازم نبود در گریه هایم همراهی ام کنند یا به دغدغه های دلم گوش بدهند. من دوستشان داشتم آنقدر که میدانستم هیچکدامشان مرا آنقدر دوست نداشتند. شاید به این دنیا آمده بودم که عشق بورزم. خوبی های دیگران را ببینم و همچون یادآور، زیبایی هارا یادآوری و خطاهایشان را به آن ها گوشزد کنم. گاهی هم مثل کسی که دردی ندارد پا به پای دردشان بنشینم و زار بزنم.
شاید هم بقیه میدیدند. می دیدند که حتی پدر و مادرم خالصانه دوستم ندارند. شاید حس میکردند که من طعم واقعی دوست داشتن را نچشیدم پس به همین دلیل، نیازی به دوست داشته شدن ندارم.
نمیدانم..