
امروز تقدیر روزگار در کتاب سرنوشتم اینگونه نوشت: خانهتکانی امروز، فرصتی است تا وسایلِ از یاد رفتهی خانه را دوباره زنده کنی. بیدرنگ دست به کار شدم و به سراغ کمد دیواریهای بالایی رفتم، همانهایی که سالها بود درِشان را باز نکرده بودم.
با باز کردن آنها، با سیلی از وسایلی مواجه شدم که گویی هر کدام چیزی را در دل خود پنهان کرده بودند.چشمم به جعبه عروسکهای دوران کودکیام افتاد؛ همانهایی که همیشه یاور و همدم من بودند.با باز کردن هر کارتن، غمم سنگین و سنگینتر میشد.
زمانی بود که این اسباببازیها لحظهای از من جدا نمیشدند، اما حالا سال هاست که آن هارا در آغوش نگرفتم و دیگر شب ها برایشان لالایی نمیخوانم این فراموشی، بسیار ناراحتکننده بود. از میان انبوه خاطرات، دیدار دوباره با عروسکی،که کودکی ام را با آن گذرانده بودم .بسیار خوشحال کننده بود.
در کارتن دیگری، دفتر املا و کارنامههای دوران ابتدایی ام را یافتم و حتی نامهای که برای آینده خودم نوشته بودم. در آن نامه، آرزوهای قشنگی را ثبت کرده بودم: آرزوی شادی همیشگی، آرزوی مفید بودن برای کشورم، و آروزی تبدیل شدن به یک نویسنده خوش قلم ...
در میان همه اینها، یک ساک کوچک و جالب هم پیدا شد که لباسهای کودکانه در آن قرار داشت . لباسهای کوچکتر از حد تصور، با دکمههای صدفی و رنگهای شاد، به آرامی از میان انبوه بیرون آمدند. پیراهنی گلدار با آستین پفی که مادربزرگم برای تولد چهار سالگیام دوخته بود، در دستم لرزید. در کنار آن، یک جفت جوراب پشمی بافتهشده که یادگار زمستانهای دور و سرد بود.
با لمس این پارچههای نرم، نه تنها غم گذشته، بلکه یک حس عمیق از قدردانی جای آن را گرفت. این وسایل فقط اسباببازی یا لباس نبودند؛ آنها شواهدی عینی از عشقی بودند که در هر گوشه از این خانه جریان داشت؛ عشقی که توسط پدر و مادر، توسط مادربزرگ، و حتی توسط خودِ کودک پنج سالهام به من هدیه شده بود.
آرزوهای آن نامه، آرزوهایی ساده اما اصیل بودند: شاد بودن و مفید بودن. خوشحالم بخاطر اینکه بخش بزرگی از آن آرزوها محقق شدهاند. شاید مسیر به آن شکلی که در آن نامه نوشته بودم، پیش نرفت، اما لحظههای شاد زیادی رو تجربه کردم.و در مسیر زندگیام تلاش کردهام تا تأثیری مثبت بگذارم.
با دقت، تمام این گنجینهها را عروسک محبوب، کارنامههای پر از نمره بیست، و نامه نوستالژیک مرتب کردم. اما آنها را دوباره در کارتنها نگذاشتم. به جای آن، یک جعبه چوبی زیبا از انباری آوردم، محتویات آن را با احترام داخل آن چیدم و دربش را بستم. این جعبه، دیگر جعبهای از وسایل فراموششده نبود؛ بلکه جعبه خاطرات منتخب من است که قرار است در جایی امن و در دسترس نگهداری شود، تا هرگاه نیاز داشتم، دریچهای به مهربانی و سادگی گذشتهام باشد.
خانهتکانی امروز، فقط تمیز کردن خانه نبود؛ تصفیه روحم بود. یاد گرفتم که گذشته را نباید دفن کرد، بلکه باید آن را با احترام در آغوش کشید تا الهامبخش حال و آیندهام باشد. حالا میتوانم با انرژی تازهای به سراغ کارهای امروز بروم، در حالی که قلبم پر از گرمای خاطرات شیرین است