شاید روزی
دیگر عاشقت نباشم
مقابل چشمانم
خاطرهای آواره شوی
که میان خاکسترهای گذشته
ویرانه خانهای دارد
اما تا ابدیت
گهگاهی میان جمعیت
چیزی چشمم را میگیرد
و یاد تو میافتم
و مگر میشود
دوستت دارمهای سحرآمیزت را
به خاطر آورم
و لبخند همچون دخترکی دیوانه
کولیوارانه بر لبم نرقصد؟
همان نقطهی نامعلوم
که دیدگانم را اسیر میکند
کسی چه میداند کجا؟
تنها میدانم
وقتی در فکرش میروم
دور و بر دود میشود
میرود هوا
آیناز تابش