در غیبتت آنقدر
با این گیتار ناکوک
نت دلتنگی زدهام
که به جای سیمها
انگشتان کبودم میلرزند
و به هوا میپرند
گویا آنها نیز
همانند من
از لمس بیهدفِ
این چهار تکه آهن خستهاند
و تمنای گردش نوازشوارشان را
در زلفهای پریشانت دارند
و حتی میان
ملودیای که مینوازند
لعنت میکنند زبانی را
که دلت را آزرده است
مرا رها کن
بخاطر وجودی برگرد
که خاطر تو را
بیشتر از خودش میخواهد...