با تمام اینها میدانم مادام بوسوعه هرگز قرار نیست تحسینم کند. نامش را به من نگفتهاند. خدمتکارها هم مادام بوسوعه صدایش میزنند. همسر ژان بوسوعه. دیگران میگویند زیباست. تا اینجای سخنشان میتواند درست باشد؛ اما مخالفت اصلیام با عقیدهشان از آنجایی شروع میشود که اندیشه میکنند فقط مادام بوسوعه زیباست. اگر هم دلیلش را بپرسی میتوانند تا صبح برایت قصه ببافند. مثلاً میگویند چون مادام بوسوعه موهای کهربایی دارد و بقیه ندارند. یا چون مادام بوسوعه شبیه ساعت شنی است و بقیه نیستند. جداً هم شبیه ساعت شنی است. دانههای صبرش آرام آرام پایین میریزند و ناگهان دیوانه میشود. خوبیاش این است که میتوان با جواهری، سرویس طلایی، چیزی برعکسش کرد و برای خود زمان خرید. مقرراتیست و بیمنطق. چنان با اطمینان میگوید "انگلیسیها باکلاساند" یا "باید قاشق را با دست راست برداشت" که انگار الههای این قوانین را از آسمان برایش نازل کرده است. لیکن هرگز نباید تصور شود که آدم غیرقابلتغییر و انعطافناپذیری است. فقط برای قانع شدن به دلایل خاصی نیاز دارد. مثلاً چند روز پیش که دخترش ژربرا میخواست پیراهن صورتیاش را با یک جوراب شلواری زرد بپوشد، قاطعانه به او گفت این زشتترین تیپی است که به چشم دیده و بسیار دمده و ارزان جلوه میکند. با این حال وقتی چند هفته بعد بازیگر مشهوری، همین رنگبندی را برای حضور در یکی از مراسمهای مهم برگزید و معیارهای مد تغییر کرد؛ مادام شنی هم برعکس شد و خودش آن لباس را به دخترش پوشاند. علیرغم نفرتم به خرافات، ژربرا را الههی شانس میدانم. گویا هنگامی که چیزی را میخواهد؛ پروانهی اقبالش طوری پر میزند که اثر پروانهای تمام و کمال در اختیار امیال او باشد. همهچیز تغییر میکند تا الهه ژربرا به خواستهاش برسد. افزون بر این ملاقاتش همواره واسطهی اتفاقات جالبی میشود. مثلاً آشناییام با لیلین از طریق ژربرا روی داد.