لیلین سایه نویس بود. وقتی برای بازدید اولیه از خانهی ژان بوسوعه رفته بودم او را درحال صحبت با ژربرا دیدم. دختر نازپروردهی خانوادهی بوسوعه میخواست زندگینامهاش را بنویسد؛ ولی چون حوصلهی نگارش آن را نداشت، از لیلین خواسته بود که این کار را انجام بدهد و در ازایش مبلغ ناچیزی بگیرد. درک نمیکردم یک دختر پانزده ساله که اوج تحول در زندگیاش تغییر رنگ پیراهنهای چینچینیاش بوده، چرا باید بخواهد زندگینامه داشته باشد؟ ولی چون اهمیت نداشت رهایش کردم. لیلین دوستم داشت. خودش این را میگفت. نه من دلیلش را نپرسیدم نه او توضیح داد. فقط یک بار پرسید آیا من هم دوستش دارم؟ راجع به سوالش فکر کردم. دلیلی نیافتم که دوستش نداشته باشم. لیلین یک دختر عادی بود. بازیگر موردعلاقهای نداشت، هر فیلمی که فرصت داشت در سینما ببیند را میدید. از نویسندهی خاصی خوشش نمیآمد؛ هر کتابی دستش میآمد را میخواند. برای صحبت کردن موضوع ویژهای مد نظر نداشت؛ هر بحثی میانمان میافتاد را ادامه میداد. برایش فرقی نداشت که با چه کسی صحبت کند یا اصلاً تا آخر عمرش حرف نزند. تدبیری برای نجات بشریت از زندگی فلاکتبارش نیندیشیده بود و پیرو تفکر خاصی نبود. احتمالاً از شخص من هم خوشش نمیآمد؛ فقط چون سر راهش بودم عاشقم شده بود! میگفت اگر خلاقیت و دانش لازمه برای ساختن شخصیتش را داشت و میدانست از انتخابهایش پشیمان نمیشود، جای سایهنویس یک نویسندهی واقعی میشد. دوست نداشت چیزی را خلق کند. دلش میخواست ایده را بدهند و او فقط پیش ببرد. نقشه را بکشند و او فقط قدم بردارد. هرگز خودش را لایق تصمیمگیری نمیدانست. همین باعث میشد مانند دیگران آزارم ندهد و از وجودش احساس بدی نگیرم. آخر آدم نمیتواند از کاغذ سفید ایراد بگیرد! گویا برایم خاص بود که لیلین برخلاف بقیه، دغدغهی "یک چیزی بودن" را نداشت.