نگران و پریشان شدم. کسی نبود که اسمم را صدا بزند و بگوید صبحانه آماده است. کراواتم را دور گردنم ببندد و با نگاهی عمیق و محبتآمیز بدرقهام کند. دیگر نمیتوانستم به هیچچیز و هیچکس احساس تعلقی داشته باشم. لیلین قرار نبود برود. حتی پس از وحشتناکترین دعواها هم برمیگشت و به دوست داشتنم ادامه میداد. ماندن او اولین و تنها اعتقاد من بود. به ذوق دیدار دوبارهاش میخوابیدم و بیدار میشدم. باید از کجا شروع میکردم؟! میترسیدم خوابش را ببینم. ترجیح میدادم ساعتها جیغ بکشم و اشک بریزم تا اینکه لبخند روی لبم بماسد. در نهایت همانطور که نفس نفس میزدم پتوی خاکستری و مخمل تختم را روی سرم کشیدم و چشمانم را با خستگی بستم. لیکن چنان که خوابم نبرد.
***
عصر بود. انگشت سبابهی دست چپم را بریدم و از پنجرهی اتاق بیرون انداختم. سه دلیل موجه برای این کار داشتم. یک: اغلب با همین انگشت بینی لیلین را میگرفتم. خیال کردم شاید اینگونه بتوانم تعهدی که به وی داشتم و دیگر در واقعیت وجود نداشت را از بین ببرم. دو: به تازگی توانسته بودم عادت جویدن ناخنهایم را ترک کنم؛ اما نمیتوانستم کامل انجامش دهم. اگر میخواستم بلایی سر باقیشان نیاورم، باید یکی را برمیگزیدم تا تمام اعتیادم را در آن بچپانم. سه: درک نمیکردم که چرا همهی انسانها باید پنج تا انگشت داشته باشند. چنین مسئلهای بیش از اندازه کسالتبار بود. میپنداشتم که شاید اگر من چهار تا انگشت داشته باشم، مردم دست از تلاش برای شبیه یکدیگر بودن و اصرار بر آن برمیدارند. با تمام اینها هیچ کدام از آرمانهایم تحقق نیافته بود. برعکس، بخاطر درد انگشت خالیام بیش از پیش بهانهی نبود لیلین را میگرفتم. افزون بر آن هنوز هم ناخنم را میجویدم، منتهی شستم را جایگزین کرده بودم. مهمتر از همه معجزهای رخ نداده بود و مادام بوسوعه همچنان قاشق را با دست راستش میگرفت.