ویرگول
ورودثبت نام
محمدرسول عزیزی
محمدرسول عزیزیبرنامه نویس پایتون و کارشناس ارشد هوش مصنوعی کاوشگر درون
محمدرسول عزیزی
محمدرسول عزیزی
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

میان دل و خرد

من از آن دسته آدم‌هایی‌ام که دل و منطقشان در جدالی بی‌پایان‌اند.
در بیان احساسات، برادر احساس در من به حرکت درمی‌آید؛ گاه نگاهی به برادر منطق می‌اندازد، اما در نهایت راه خودش را می‌پیماید.

بعضی وقت‌ها می‌گوید:
«نمی‌خواهم دیگران را با گفتن حال خود خسته کنم.»
اما اگر او، سخن بر لبش بماند، اگر نیابد آن گوشِ امنی که شنونده باشد،
صد بار خودش را در دلم، به دیوارها می‌زند.
در سکوتی پرهیاهو به جهان می‌نگرد، در جست‌وجوی کسی که بتواند شنونده‌اش باشد؛
کسی که بشود برایش گفت آنچه را در دل می‌پروراند، و از آنچه می‌ترسد.
حتی گاهی دلش می‌خواهد بگوید:
«ای کاش او که می‌خواهم، این‌جا بود؛ بی‌آنکه مجبورش کنم بماند.»

اما در سوی دیگر، در دنیای منطق،
آن‌گاه که باید دو را به علاوه‌ی دو کنم یا با جهان سرد دیجیتال سخن بگویم،
برادر منطق پیش‌قدم می‌شود.
با صلابتی آرام دست به کار می‌شود
و گاه در میانه‌ی کار، نگاهی به برادر احساس و برادر وجدان می‌اندازد
تا مطمئن شود سنگ‌فرش مسیرش از اشک دیگران و خرده‌دل‌هایشان پاک است.

شب گذشته نیز در همین نبرد خاموش میان دل و خرد بودم.
با خود می‌گفتم:
آیا بنویسم برای او که باید باشد؟
بگویم آنچه در دلم می‌جوشد؟
یا رهایش کنم در آرامش خودش، بی‌آنکه مجبورش کنم کنارم بماند؟

در همین اندیشه بودم که پیامی آمد:
«استاد سلام.»

فرستنده‌اش شاگردی بود از سال‌های دور؛
دخترکی شیطان، بازیگوش و بی‌نهایت دوست‌داشتنی.
دیدن پیامش هم شادی به دلم آورد، هم اندکی نگرانی.
چه شده بود که پس از سال‌ها، در این ساعت خاموش شب،
که ماه و ستارگان تازه به گفت‌وگو نشسته‌اند، یادم کرده است؟

پاسخش را دادم؛ با خرسندی نوشتم که خوشحالم از یادکرد شاگردی پس از سال‌ها.
اما او، با همان لحن بازیگوشِ سابق و کلامی پخته‌تر نوشت:
«یاد شما کردم و کمی نگران فردای خودم بودم...
نمی‌دانم چگونه برای زندگی بجنگم و ارزشم را حفظ کنم.»

شنیدنش عجیب بود و در عین حال آشنا؛
سؤالی که بارها خودم از خود پرسیده‌ام و هنوز در کش‌وقوس پاسخ آنم.

پرسیدم: چرا این وقت شب را برای گفتن این حرف‌ها برگزیده‌ای؟
بی‌درنگ گفت:
«چون شما را می‌شناسم، و کنار شما راحت‌ترم.
اگر وقت داشته باشید، پاسخ می‌دهید؛
و اگر نه، با پوزشی دلنشین مرا به فردا واگذار می‌کنید.»

در دل با خود گفتم:
چه قوی‌تر است این شاگرد،
که کاری را می‌کند که من هنوز در خود با آن کلنجار می‌روم
سخن گفتن از دل، بی‌آنکه از قضاوت یا نبودن کسی بترسد.

برای پاسخ به پرسشش، او را واداشتم تا در چند چیز ژرف بیندیشد
و پاسخ را در درون خود بجوید.
پرسیدم:
چه چیز را «ارزشِ خود» می‌دانی؟
و در راه پاسداری از آن ارزش، تا کجا می‌توانی تاب بیاوری؟

سؤال‌هایی که خودم هنوز هم با پاسخ‌هایشان دست‌و‌پنجه نرم می‌کنم.
اما دست‌کم آن‌قدر پیش رفته‌ام
که بتوانم چراغ کوچکی باشم برای او، اگر بخواهد مسیرش را بیابد.

تشکر کرد و پیامی همراه با صورتکی خندان فرستاد:
«شب خوش استاد!»
و شب، با همان سادگی و لبخند گذشت...

آن شب، پس از رفتن او، دقایقی در سکوت نشستم.
صفحه‌ی گفت‌وگو هنوز باز بود
و آخرین جمله‌اش با آن صورتک خندان،
مثل نقطه‌ی روشنی در میان تاریکی شب می‌درخشید.

دلم آرام نمی‌گرفت؛ نه از دلتنگی،
بلکه از آن حس آشنای اندیشیدن به چیزی
که در ظاهر ساده است، اما در عمقش هزار معنا پنهان دارد.

برادر احساس آرام کنارم نشست.
گفت: «می‌بینی؟ حتی او که سال‌ها کوچک‌تر از توست،
بی‌پروا می‌گوید آنچه در دل دارد.
چرا تو هنوز واژه‌هایت را در دل حبس می‌کنی؟»

لبخندی زدم.
پیش از آن‌که پاسخی دهم، برادر منطق از آن سوی ذهن قدم برداشت و گفت:
«هر سخنی زمان خود را دارد.
احساس اگر زود بر زبان آید، گاه از عمق می‌کاهد.»

میانشان سکوتی افتاد.
من فقط نگاهشان می‌کردم؛ دو برادر که هر یک حقیقتی در مشت دارند،
بی‌آن‌که بدانند آن حقیقت، تنها در کنار هم معنا می‌یابد.

شاید همین است راز زندگی:
تلاش بی‌پایان برای برقراری صلح میان دل و خرد.

آن شب، ماه بر فراز آسمان ایستاده بود
و نوری نقره‌ای بر میز می‌پاشید.
در آن نور، خود را دیدم انسانی میان دو جهان:
جهانِ منطقِ بی‌هیاهو
و جهانِ احساسی که هر لحظه در تپش است.

و با خود گفتم:
شاید رشد یعنی همین؛
نه خاموش‌کردن هیچ‌کدام،
بلکه شنیدن صدای هر دو
و انتخاب راهی که از صداقت هر دو زاده شده باشد.

آن شب برایم چون هزار شب گذشت
شبِ سکوت و کشمکش میان دل و خرد.

دلتنگش بودم،
اما دلتنگی را به احترامِ آرامشش در دل نگاه داشتم.

و در پایان، ندانستم حق با کدام بود
احساس یا منطق.
تنها می‌دانم سکوتِ آن دلتنگی،
احترامی بود به آرامشِ کسی که هنوز تأییدی برای ماندن کنارم ندارد،
و من، قولی از جنس زمان به او داده بودم.

نوشته‌ای از هیوا، جوینده صلح میان منطق و احساس.

تفکراحساستعهدخودشناسیدلنوشته
۲
۰
محمدرسول عزیزی
محمدرسول عزیزی
برنامه نویس پایتون و کارشناس ارشد هوش مصنوعی کاوشگر درون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید