او را با یک صندلی به یاد میآورم. صندلیای که پر از وقار بر بالای خانه و در کنار پنجره جا خوش کرده بود. هر روز آنجا مینشست و نگاهش در میان کوچه با خورشید طلوع و همراه با او غروب میکرد. انگار خورشید تنها همدم و یارش در روزگار پیری بود!
زمانی که از دستش دادیم، تا مدتها به جای خالیاش روی صندلی خیره میشدم. هیچکس، نه من بهعنوان کوچکترین نوه و نه حتی فرزندانش خیال پر کردن آن صندلی را نداشتند. کسی حاضر نمیشد تکیه بر جای او بزند. انگار نشستن بر صندلی او، خیانتی بود نابخشودنی...
آن زمانها کوچک بودم اما غم از دست دادنش را هر روز حتی پس از ۱۷ سال عمیقتر در وجودم حس میکنم. عکسش را همدم کتابهایم در کتابخانه گذاشتهام، تا هر روز به خودم یادآوری کنم که اگر امروز مینویسم، محبتی است که از او به ارث بردهام. او شاعر بود! شاعری که هیچگاه کسی شعرهایش را نشنید و حتی تا پس از مرگش، عزیزترینهایش هم نمیدانستند که دفتر شعری دارد. دفتری که در صندوقچه مخصوصش پنهان شده بود و پس از مرگش بود که به روی ما گشوده شد.
وقتی برای اولین بار، دفتر شعرش در خانواده خوانده شد، میدانستیم که حقایقی است از زندگی و احساساتی که سالها در وجود خود پنهان کرده بود. آخر او مردی ساکت بود، حتی ساکتتر از سنگ! برای همین سرگذشتش همیشه برایمان پر از ابهام و سوال بود!
روزی که به خودم آمدم و دیدم مینویسم، از تکتک اعضای خانواده، دفتر شعرش را خواستم. انگار گمگشتهای داشتم که دوری از او، جانم را به لبم میرساند.
اما هیچکس از آن خبر نداشت. انگار همانطور که بیصدا رخ نمایاند، بیصدا هم از نظرها پنهان شد. سالها گشتم و گشتم تا رسیدم به چند کاغذپاره! کاغذهایی با مهر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی که میزبان اشعار او شده بودند. این روزها از وزارت ارشاد متشکرم که این فرصت را به او دادند تا بخشی از اشعارش را تا همیشه ثبت کند تا روزی به دست ما برسد. هرچند مرگ هیچگاه فرصت انتشار به او نداد!
بااینحال این کاغذها هیچگاه جای خالی دفتر را پر نکردند و ما هیچگاه نفهمیدم که سرنوشت باقی اشعار چه شد.
اما حالا گاهی که یادش میکنم، خود را به غرق شدن در دنیای «بوسه در خواب»اش دعوت میکنم، شعری که از غم عشقش سروده و من فقط به آن دل میسپارم:
ای دل مپرس که آن ساقی سیمین بدن چه شد * ما را به میخانه کشاند و خود روانه شد
من دل بر او سپردم و او ساقر به من سپرد * چشمم به چشم او فتاد که سرم مست باده شد
جامی که به من داد به لبهای خود نشاندمش * دیدم به چشم خویش که دلم ناروا شکسته شد
هرکه عاشق بشود از دل ما آگاه است * این چنین عشق بلایی است که بر دامن ما نشسته شد
یک شبی در خواب دیدم رخ سیمین قمرش را * آنقدر بوسیدمش تا که لبانم خسته شد
چشم گشودم که ببینم رخ او بار دگر * چون به بالینم نبود آنقدر گریستم تا که چشمانم بسته شد
احمد زمزم مگر شوق وفاداری تو را دیوانه کرد * عاشقی کار دل است این سخنان افسانه شد
هنوز که هنوزه، این عشق از آغاز تا فرجامش برایم پر از سوال است و هیچگاه نفهمیدم و نخواهم فهمید که این «ساقی سیمین بدن» که بود و چطور توانست دل او را بلرزاند. دل مردی که گاهی با خودمان میگفتیم سکوتش از خلا هم سنگینتر است و احساسی در چشمهایش موج نمیزد. اما حالا که بزرگ شدهام، میفهمم که احساسش را در همان میخانه برای همیشه دفن کرده بود و دیگر سرزنشش نمیکنم که چرا همیشه روی آن صندلی مینشست و چشم به کوچه میدوخت... انگار منتظر آمدن کسی باشد!
حالا گاهی در خیالم او را میبینم که کنارش نشستهام و چشم به لبانش دوختهام و از او میپرسم: «باباجون چطور عاشق شدی؟ راه و رسم عاشقی رو یادم میدی؟» اما باز هم سکوت میکند و تکان خوردن لبانش برایم به یک آرزوی محال تبدیل شده است.
او پدربزرگم بود! پدربزرگی که سالهاست زیر خروارها خاک خوابیده، آن هم درحالی که سنگ قبرش را به غمانگیزترین شعرش مزین کردهایم تا هرگاه که به دیدنش میرویم به یاد بیاوریم او یک شاعر عاشق بود.
گاهی به نگاهی تو ز ما یاد نکردی * حیف از تو که ویرانهای آباد نکردی
افسوس که این عمر گرانمایه گذشت * لبریز ز وفا بودی و بر ما نکردی
امیدوارم در آن عالم ناشناخته، او در کنارش باشد و بار دیگر دلش عاشق و دیوانه شده باشد.