در روزگار من دیگر کسی رمانهای عاشقانه نمیخواند، ترانههای عاشقانه گوش نمیکند و فیلمهای عاشقانه نمیبیند. مردم روزگار من فرصتی برای چرخیدن در بین کلمات ندارند، موسیقی این روزها موسیقی اعتراضی - اعتراض به چه؟ - است. این مردم در روزگاری زندگی میکنند که کارگردانهایش بجای «کازابلانکا» و «تایتانیک» «انتقام جویان» را روی پرده میبرند. این مردم با عشق غریبگی میکنند.
معنای دوست داشتن هم این روزها عوض شده است، دوست داشتن یک بده بستان است، یک معامله، یک طرف زیبایی را میخواهد و طرف دیگر مال و ثروت، یک طرف شان اجتماعی میخواهد و دیگری سنگ صبوری برای عُقدههای فرو خردهاش، نمیگویم عشق مُرده است، حرفم این است که عشق مغفولِ بزرگ روزگارِ ماست و عاشق واقعی این روزها کم پیدا میشود.
عشق که نباشد معنای خیلی چیزها هم عوض میشود. اول از همه معنای ازدواج، ازدواج بدون عشق به همه چیز میماند جزء پیوند دو انسان که همدیگر را دوست دارند. ازدواج میشود یک راه فرار، فرار از شرایط موجود، فرار از فقر، دخترها دنبال پیرمردهای پولدار میروند و پسرها هم سراغ زنها و دخترهای پولدار و هیچ متوجه نیستند که در این راه قبل از هر چیز این خودشان هستند که در چشم خودشان کوچک میشوند.
عشق که نباشد عمر ازدواجها هم کوتاه میشود. عشق که نباشد حس تعهد هم از بین میرود و خرده جنایتهای زناشویی از همین جا آغاز میشود. بیتعهد، اعتماد هم نیست. پس مفهوم غیرت هم عوض میشود و جای خودش را به شک میدهد یا بهتر بگویم شک مزین به نام غیرت میشود. میدانم حرفهایم دارد شعاری میشود اما باور کنید قصدم شعار دادن نیست. اصلاً اجازه دهید برایتان یک داستان تعریف کنم. داستانی که کمی طولانی است اما به بهترین شکل ممکن منظور من را میرساند پس به زحمت نوشتنش میارزد.
تازه از خدمت سربازی برگشته بودم، نه پول داشتم و نه کار اما کلی آرزوهای بزرگ داشتم یا بهتر بگویم کلی حسرت داشتم. حسرت یک خانه لوکس، یک ماشین مدل بالا، لباسهای برند و ... اما دریغ از یک پول سیاه که بتوانم یک خانه لوکس که نه یک خانه معمولی برای خودم بگیرم، یک ماشین مدل بالا که نه یک ماشین دست دوم قراضه برای خودم دست و پا کنم. پول گم شده من بود. دوای درد بیدرمان من بود اما کجا میتوانستم آن را پیدا کنم؟
در دورانی که من در به در دنبال پول میگشتم و پول را حلال تمام مشکلاتم میدانستم دوستی به سراغم آمد و پیشنهادی داد که مثل خوره به جانم افتاد. به من پیشنهاد کرد با دختر خالهاش که پدری پولدار داشت ازدواج کنم. اگر با همین عقل امروز به گذشته برگردم و دوباره دوستم این پیشنهاد را به من بدهد بی شک با یک نهِ قاطع جوابش را میدهم. اما آن روز نمیدانستم جواب مثبت چه عاقبتی دارد و یک بله برای من هفتاد سال بلا میشود.