داستان گو
داستان گو
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

داستان رمز گشایی در پاریس (بخش چهارم )

انتشارات داستان گو
انتشارات داستان گو

🧪🌌⚠️

آرمان و کمیل تمام شب را بیدار ماندند، غرق در معادلات پیچیده و نقشه‌های عجیب. آزمایشگاه پر از نمودارهای به‌هم‌ریخته، مدل‌های شبیه‌سازی، و صفحه‌های نمایشگر پر از داده‌های انرژی کوانتومی بود. آرمان پشت سر هم دلسترهای استوایی می‌نوشید تا بیدار بماند، و کمیل هم با کافئین فراوان خودش را سرپا نگه داشت. ☕🍍

چند ساعت بعد، کمیل به معادله‌ای رسید که برای لحظه‌ای سکوت را شکست. او نگاهی به آرمان انداخت و با هیجان گفت: "فکر کنم فهمیدم چطور می‌توانیم پورتال‌ها را مهار کنیم! نیاز داریم انرژی منفی به داخل شکاف‌ها ارسال کنیم تا آن‌ها را به حالت طبیعی بازگرداند." 🔄⚡

آرمان پیشانی‌اش را مالید و گفت: "ولی انرژی منفی؟! ما در آزمایشگاه چنین منبعی نداریم." کمیل لبخند زد و گفت: "اما می‌دانم جایی که می‌توانیم آن را پیدا کنیم: شتاب‌دهنده بزرگ ذرات اروپا (LHC) در مرز فرانسه و سوئیس." 🌍🔬

آرمان با تعجب سرش را تکان داد. "شتاب‌دهنده بزرگ؟ یعنی باید با آن تیم همکاری کنیم؟ این قضیه چقدر پیچیده می‌شود؟" کمیل با جدیت گفت: "اگر می‌خواهی جهان را نجات دهی، باید به علم اعتماد کنی. ما باید همین حالا به ژنو برویم." ✈️🕹️

سفر به ژنو

دو دانشمند وسایلشان را جمع کردند و با یک پرواز فوری به سمت ژنو راه افتادند. در طول پرواز، آرمان مدام به یاد موجود سایه‌ای می‌افتاد که با او حرف زده بود. آن موجود چه بود؟ آیا این ماجرا چیزی فراتر از یک بحران علمی ساده است؟ 🤔🌫️

وقتی به ژنو رسیدند، آرمان و کمیل به سرعت به مرکز تحقیقات هسته‌ای رفتند و با تیم دانشمندان آنجا ملاقات کردند. توضیح دادن وضعیت، حتی برای متخصصان فیزیک، کار آسانی نبود. اما وقتی نقشه و شواهد را نشان دادند، نگاه‌ها همه به سمت آن‌ها جدی شد. 🏢👨‍🔬👩‍🔬

یکی از دانشمندان ارشد، دکتر "الن رمی"، که زنی باهوش و قدرتمند بود، به معادلات نگاهی انداخت و گفت: "شما دارید درباره اختلالات کوانتومی صحبت می‌کنید که به بُعدهای دیگر متصل هستند... این فراتر از خطرناک است. اگر اشتباه کنیم، شاید کل سیاره را به خطر بیندازیم." 🌀🌍

آرمان نفس عمیقی کشید و با اطمینان گفت: "می‌دانم، اما این تنها شانس ماست. اگر انرژی منفی را کنترل کنیم، می‌توانیم این بحران را متوقف کنیم."

الن نگاهی به تیم خود انداخت و سپس گفت: "بسیار خوب، آماده‌سازی آغاز می‌شود، ولی امیدوارم بدانید که چه مسئولیت بزرگی به عهده گرفته‌اید."

آغاز عملیات

شتاب‌دهنده بزرگ ذرات آماده شد، و تیم دانشمندان تحت رهبری آرمان و کمیل، انرژی لازم را تنظیم کردند. لحظه به لحظه، تنش در اتاق کنترل بیشتر می‌شد. آرمان به نمایشگرها خیره شد، جایی که معادلات و مقادیر انرژی به‌سرعت به‌روزرسانی می‌شدند. اگر همه‌چیز درست پیش می‌رفت، آن‌ها می‌توانستند شکاف‌ها را ببندند. ولی یک اشتباه کوچک می‌توانست فاجعه‌ای کیهانی رقم بزند. 💥👀

ناگهان دستگاه‌ها شروع به هشدار دادن کردند. شکافی که در نقشه شناسایی شده بود، به‌شدت فعال شده بود و انرژی عظیمی از خود منتشر می‌کرد. انگار چیزی از بُعد دیگر قصد داشت به این سو عبور کند. آرمان فریاد زد: "به همه بگویید آماده باشند! ما فقط یک شانس داریم!" ⚠️🌌

لحظه‌ای حساس فرا رسیده بود. آیا آرمان و تیمش می‌توانند با علم و دانش خود از وقوع فاجعه جلوگیری کنند؟ یا آنکه حقیقت تلخی در انتظار آن‌هاست؟

ادامه ماجرا...

آیا آرمان موفق خواهد شد، یا چیزی غیرمنتظره و ترسناک در انتظار اوست؟

داستانقصهعلمعلمی تخیلیتخیلی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید