شب دادگاه برگذار شد.
پدرم اصرار داشت همین امشب از زندگی من گورت را گم میکنی تا ریخت و قیافه نحست را نبینم. مادرم با گریه التماس میکرد. برادرم با یک اخم و خندهای موذیانه به من خیره شده بود. مادرم گفت: «نه، پسر من جایی نمیره»
سعید که وکیل مدافع بابا بود. با لحنی شاعرانه گفت :«مامان! بد نیست به خرابکاری چند روز پیشش هم اشاره ای بکنیم که زنجیر کیسه بوکس رو از طبقه دوم داخل باغچه انداخت. در نهایت هم روی گلهای نازنینت فرود اومد»
با لحنی مظلومانه که از آن متنفر بودم، گفتم :«تصادف بود.. من نمیخواستم»
پدرم با غیض گفت :«ببر زبونت رو، پدر سوخته توجیه هم میکنه»
مادر که معلوم نبود بهخاطر گلهای باغچه بود یا من، گریهاش را بلندتر از سر گرفت. پدرم با دلسوزی سر مامان را در آغوشش گذاشت و گفت :«اگر بگی اون تو چه غلطی میخوردی، کاریت ندارم»
سکوت در سالن برقرار شد، چشمهای همه حتی چشم اشکی مادرم به من خیره شد. بیشتر در مبل فرو رفتم و دستههای آن را چنگ زدم. قیافه سعید چیزی نشان نمیداد و با همان لبخند نشسته بود. فکر کردم اگر اعتراف کنم یا چیزی سر هم بندی کنم، شاید خلاصم میکردند. به بابا نگاه کردم که ده تا علامت سوال همزمان روی سرش شکل گرفته بود و هر لحظه سبیلها همراه ابروهایش در هم فرو میرفت. میدانستم او کاری میکند به بیرون رفتن راضی شوم. در آخر هم اجازه نمیداد من مسابقات شرکت کنم؛ مخصوصاً با گندی که بالا آوردم. آب دهانم را قورت دادم و به شب سرد و زمستانی فکر کردم. به راحتی مبلی که زیر پاهایم بود و به بابا که طاقتش هر لحظه تمام میشد.
چیزی در سینهام جابهجا شد. بالاخره دهان باز کردم: «باشه، من میرم»
پدرم جا خورد، سعی کرد یک جوری حرفش را پس بگیرد. فکر نمیکرد من دلش را داشته باشم. همیشه من را بیعرضه میخواند.
مادر به طرفم آمد تا من را بغل کند اما مانعش شدم. برادرم با همان لبخند و نگاه پیروزمندانه من را تعقیب میکرد انگار که از دستم راحت شده باشد. احساس کردم تصمیمی را گرفتم که سالها قبل باید میگرفتم. باید جلو پدرم میایستادم اما هر دفعه اشکهای مامان و نگاههای سعید مانعم میشد.