کیمیا قاسم پور
کیمیا قاسم پور
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

فرشته کوچولو _ پارت سوم

فرشته
فرشته

شب مثل صبح جدید به من سلام می‌کرد و ماه مانند خورشید می‌درخشید. کیف را روی کولم انداختم و همان بسته سیگار له شده را درون جیبم فشردم. نمی‌دانستم کجا بروم. خانه دوستم یاشار؟! یا مینا؟ ساعت گوشی ده و ده دقیقه شب را نشان می‌داد. به‌ناچار شماره یاشار را گرفتم.
یک بوق، دو بوق، بوق آزاد و دوباره، اما برنداشت. خودش بسته سیگار را به من داد. از کلاس هفتم و از زمانی باشگاه را شروع کردم، یاشار را می‌شناختم. به دخترها علاقة خاصی داشت. به همین دلیل ورزش را شروع کرد. البته به همان اندازه به سیگارش وابسته بود و نمی‌توانست آن را ترک کند. یاشار عقیده داشت که سیگار انسان را از تنهایی نجات می‌دهد. دخترهایی که او دورش جمع کرده بود؛ مانند خودش تاریخ انقضا داشتند. حالا بیش از هر زمان دیگری به این نخ‌های کوچک وابسته بود. به آن‌ها می‌گفت فرشته کوچولو و امیدوار بود که ناجی من باشند. من که خیری از آن‌ها ندیدم. اگر یک نخ می‌توانست حمام را آتش بزند، دیگر سیگار کوچولو نبود. بیشتر شباهت به دیو می‌داد تا یک فرشته. پدرم می‌خواست به‌خاطر یکی از همین‌ها پوستم را بکند. کی فکرش را می‌کرد فرشته کوچولو حمام را به آتش بکشد؟ قدم‌زنان به معشوقه یاشار فکر کردم و خندیدم. صدا در کوچه‌های خلوت و تاریک پیچید و دوباره بازگشت.
ساعت دوازده شب، هوا به‌شدت سرد شد. خودم را به پارک محله رساندم. روی نیمکت، پشت درخت‌های پارک در کاپشن لوله شدم. سرم در یقه‌ام بود؛ اما اگر دقت کنی به عکس پروفایل مینا خیره شدم. روی صورتش دست کشیدم مثل بوسه بدنم را داغ می‌کرد تا بدبختی و سرما از سرم بپرد. مینا مثل من ورزش را دوست داشت و پدرش او را تشویق می‌کرد. ورزش از مینا دختری چهار شانه و هیکلی ساخته بود. به تصویرش لبخند زدم و ناخودآگاه و بدون هیچ کنترلی روی بدنم در صفحه چت مینا تایپ کردم: «بیداری؟»
جوابی نداد حتی چند ساعت بعد که سعی کردم بین درخت‌ها قوز کنم و بخوابم، جواب نداد. همان‌طور کیفم را زیر سرم گذاشتم، فکر بالشتی گرم آزارم می‌داد. خواب نرفتم. نه از سرما، بلکه از افکار مزخرف که در مغزم می‌چرخید. آن‌ها با تمام توان در ذهنم فریاد می‌کشیدند که تو یک بی‌عرضه‌ای امیر کاظمی، هیچ کاری از عهده تو ساخته نیست. الان که فکر می‌کردم پدرم چندان هم غلط نمی‌گفت. من دوستان زیادی داشتم. در این چند ساعت گذشته به هر کدام که زنگ زدم، جواب نگرفتم. یا بوق مشغولی می‌زد یا مشترک موردنظر پاسخگو نبود. احساس بدی داشتم. در هنگام دعوا، زورگویی یا مبارزه، من را می‌شناختند. حالا غریبه بودم. کسی جز مربی هوا من را نداشت. همیشه می‌گفت استعدادش را داری. او مرد خیلی خوبی بود؛ اما بابا هیچ‌وقت من را جز خانواده به‌حساب نمی‌آورد.
ناگهان عضلات دستم فشرده شد و دردی در انگشتانم پیچید. هر دو دست‌هایم به‌خاطر ضربه‌های سنگین باندپیچی شده بود. شاید به همین خاطر، یک دوست درست‌وحسابی نداشتم. همه آن‌ها از من دلخور بودند. درست مثل پدرم.
روی گوشی نیم‌نگاهی انداختم، ساعت سه و پنج دقیقه نیمه‌شب را نشان می‌داد. به سمت آسمان بالا سرم چرخیدم، ستاره‌ها بدون ابر در آسمان جولان می‌دادند. یک کاج بلند و تنومند نیز در تیررس من قرار داشت و نصف منظرة شب به او اختصاص داشت. در یک لحظه دلم ‌خواست تنه کاج را لمس کنم. دستم را بالا نگه داشتم. در هجوم ناگهانی خواب، دستم را مشت کردم. در رؤیا دیدم که شاخه‌های کاج را می‌گیرم و بالا و بالاتر می‌روم. موهایم در باد تکان می‌خورد و احساس خوبی به تنم می‌داد. دستم به شاخه‌های بالایی رسید و درخت تکان شدیدی خورد. در همین لحظه از میان آسمانی چیزی مستقیم به سرم کوبید. از خواب پریدم. یک کاج روی زمین غلت خورد و به کنار درخت رفت. با عصبانیت پیشانی‌ام را مالیدم و دوباره چشم‌هایم را بستم.
این دفعه به‌جای درخت، پدرم را دیدم. سبیل‌هایش مثل برگ‌های کاج از عصبانیت سیخ شده بود و قدش به آسمان هفتم می‌رسید. عقب کشیدم، اما باز هم از لگد‌ها در امان نبودم. رفتارش چندان غیرعادی نبود. من آمادگی نداشتم. سؤالی از دهانم پرید: «آخ، چرا می‌زنی!؟» لگدی دیگر حواله‌ام کرد. داد زد: «مسابقه دیر شد»


?برای خواندن ادامه داستان، منو دنبال کنید...?برای خواندن ادامه داستان، منو دنبال کنید...

فرشته کوچولوداستانقصهنویسندهداستان طنز
یک عدد نویسنده هستم و علاقمندم قصه‌های خودم رو با شما شریک بشم. در ضمن خوشحال میشم کانال تلگرام منو دنبال کنید⁦◀️⁩https://t.me/kimia_write ?????
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید