behnam1mousavi
behnam1mousavi
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

یِک روزِ مَعمولی

صبح زوزه کشان بیدارت می‌کند، تمام طناب‌های زندگی‌ات را می‌گیری تا بتوانی خودت را از روی تخت بلند کنی. کج و گیج راه می‌روی. به آینه می‌رسی، مو‌ها ژولیده، چشم‌ها سرخ و پف کرده، رَدِ بالش بر روی صورت، به یاد می‌آوری که چه کسی هستی و هنوز نمی‌دانی به دنبال چه می گردی، همه چیز در آینه عادی است. به اتاق باز می‌گردی، بعد از هزار رویایِ کابوس شده در خواب شب گذشته‌ات، روی تخت می‌نشینی و به این فکر می‌کنی که چرا فلان آهنگ از لحظه‌ای که چشمانت را باز کردی در ذهنت با صدای بلند و ناجور با ریتم تند پخش می‌شود. شمار روز‌ها را از دست داده‌ای، روز نمی‌دانم چندم است، صدای ماشین و موتور تک و توک از گوشت رد می‌شود، بو‌‌ها به قدری تکراری شده‌اند که نمی‌دانی بویی می‌شِنوی یا نه، تکرارِ هر روز نمای اتاقت تو را به شک وا داشته‌ است، گویی یک تصویر است و تا وقتی که برآمدگی‌های میز و دیگر اشیاء را لمس نکنی از وجودشان و وجودت مطمئن نمی‌شوی. صدای زوزه صبح کمتر شده و تا عصر طول می‌کِشد تا آرام بگیرد. نفست را حبس می‌کنی، پانزده ثانیه، صبر می‌کنی، سی ثانیه، خیالت کمی راحت می‌شود، دما سنج می‌گذاری، به اندازه است.یک قلپ آب می‌نوشی، در گلویت می‌پَرد و سُرفه می‌کنی، می‌دانی که به خاطر آب سرفه کرده‌ای اما بدنت کمی یخ می‌شود، شک می‌کنی، از دو سه روزِ گذشته حرکاتت را وارسی می‌کنی، همه‌اش در خانه بوده‌ای، حتی بعد از مرتب کردن کفش‌ها با دستکش هم دستانت را شسته‌ای. سی ثانیه، باز نفس را حبس می‌کنی، چهل ثانیه، عادی است، به این فکر می‌کنی که دچار توهم و وسواس شده‌ای، چشمت می‌خارد، به این فکر می‌کنی که باز دستانت را بشوری و بعد بخارانی، خودت را متهم به وسواس و مسخره می‌کنی و چشمت را می‌خارانی، لبخند می‌زنی و ته مغزت کسی باز به نَشُستنِ دست‌هایت مشکوک است و با چشمانی باریک، ابروان کج کرده و دهانی جمع‌شده به بالا نگاه می‌کند.

گوشی را برمی‌داری تا به کسی زنگ بزنی، شماره را می‌زنی، منصرف می‌شوی و سر جایش می‌گذاری، می‌ترسی حرف بزنی چون یادت نیست که حرف زدن را هنوز به یاد داری یا نه، نمی‌خواهی حرف زدن را از یاد برده باشی و می‌ترسی که نتوانی حرف بزنی، حرف نمی‌زنی تا احتمالِ وقوعِ از یاد رفتنِ حرف زدن را به نصف کاهش دهی. لبخند می‌زنی، تهِ ذهنت می‌پرسد گوشی تمیز بود؟

به آشپزخانه می‌روی، ماهی‌تابه‌ی شسته‌شده را باز آب می‌کِشی، گاز را شعله‌ور می‌کنی، خشک که شد روغن می‌ریزی و تخم مرغ‌های شسته‌شده را بر روی آن می‌شِکنی، صدای جِلِز وُ وِلِز بلند می‌شود. می‌آیی سر میز یک تکان نمک می‌پاشی و هشت تکان فلفل سیاه، عطسه می‌کنی، آیا تخم مرغ‎ها را خوب شسته بودی؟ و شکاندنشان بالای ماهیتابه کار درستی بود؟ سرت را تکان می دهی تا توهماتت از سرت بیفتد، نفس عمیق می‌کشی و لبخند می‌زنی. بعد از لقمه‌ی آخر باز به شکستن تخم مرغ‌ها و عطسه‌ات فکر می‌کنی. دهانت را باز می‌کنی تا با خودت بگویی آه امان از این فکر‌ها و توهمات الکی، هوا را می دهی داخل، مکث می کنی، بیرون می دهی و کلامی نمی‌گویی.



روزمرگیقرنطینهکرونانوشتنداستان کوتاه
متن هایی که می نویسم خالی شدن، رهایی، لذت، و به طور کلی واکنش درونی من به مسائل پیرامون و وجودم است. در کافه ای کار می کنم و علاقمند به عکاسی هستم و عکاسی می کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید