کولهبارِ دلِ من پر شده است از حفره،
حفره هایی که از درد هایِ اندوخته بود.
شکوفه هایِ درختِ روزگارِ جوانی ام،
پر از دل تنگیِ چشم هایی برای دیدن بود.
جملاتِ نوشتههایِ شبانه ام،
جملگی ختم به فعلِ "نرسیدن" بود.
چند وقتی است که کوچه هایِ تنگِ افکارم،
عاری از هرگونه چراغی برای قدم زدن بود.
آدم ها نیز، کنارم طور دگیری میزیستند؛
انگار اطرافم، بهانه ای برای رفتن بود.
چند وقتی است که دیگر روزنه امیدم،
محکوم به دفن شدن در زیر خاکستر بود.
چند وقتی است که فقط شب ها را بیدارم،
شب هایی که قبلا تحمیلی برای طلوع بود.
اسمش شاید همان عشق باشد، نمیدانم
ولی موجِ منظمِ روزگارم، طوفانی بود.
تفاوت من و حسین منزوی در چیست؟
شاید او زود تر از من، "تو را"یِ خودش را دیده بود:
" دو چشم داشت، دو " سبزآبي " بلاتكليف
كه بر دوراهي دريا و چمن مردّد بود
به خنده گفت: ولي هيچ خوب مطلق نيست!
زني كه آمدنش خوب و رفتنش بد بود"
رفتنت چیزی نخواهد گذاشت در تن
جز مبهمی که جانی در آن نمانده بود.