به نوازش سردی لطیفی که روی پوستم احساس میکردم، بیدار شدم. صبح زمستانی بی برف و باران. لذت لطافتی که داشتم مانع شد به سرعت برخیزم. آه خواب در این لحظات چه نعمت لذت بخشی است. از ربع گذشت، لیک نه هیچ چیز قادر نیست، مرا از این احساس دور کند، زمان چه کشیده و فضا آرام و چه پر سکون و سکوت، نشاطی نیست مگر همه در وجودم جمع و گرمایی که همه تنم در آن غوطه ور. آه این لحظات رو چطور میتوان پایانی متصور شد. هفت شد و چاره ای نبود جز دل کندن. به پهلو شدم و دستم را پایه کردم و از رخت جدا شدم و با بی میلی چشمانم رو باز کردم. آه به دیدن نور چیزی نماند از آن لحظات جز خاطراتی محو و دور... دست و رویی شستم. نمیدانم دردی، سختی و مشقتی، عشق و علاقه ای، براستی نمیدانم، چطور، ولی وسوسه شدم تا نگاهی به بیرون کنم.
شب پیش تا دیر وقت مشغول کار بودم و با هزار زحمت و شانس وقتی که هنوز بارش بود و گل و لای در خیابان جاری، نیم ساعت به نیمه شب بود که خونه رسیدم و با ذهنی خسته بدنبال محلی برای خوابیدن.
اه براستی ان لحظه رو چطور میتوان توصیف کرد. برق برف بود و همجا مملو از سفیدی، چیزی نبود مگر، اینکه لباس سفیدی بر تن داشت. چه زیبا بود، محو و غرق تماشا بودم و نفس نبود جز در حبس. توقف کرد. نگاهی به چهره خونسرد و خشکیده اش کردم و کنار خیابان از ماشین پیاده شدم. انتهای پارک بود و ساختمان کتابخانه ضلع دیگر پارک، چمنی پیدا نبود و درختان همه سفید. هر طرفی که نگاه میکردم، کسی پیدا نبود. احساس تنهایی غریبی بود که گره در نشاطی خورده سحر هنگام، بسمت ساختمان کتابخانه، نفس کشیدن چه لذتی داشت، عمیق و گرم، گویی فقط همین هنگام بود حس زنده بودن را داشتم. برگشتم به مسیری که طی کرده بودم نگاهی انداختم، راهی که برفهای فشرده ان مرا اطمینان میداد که آنرا طی کرده ام. مسیری پر پیچ و خم. از آن برف سالها میگذرد و در وجودم آن خودخواهی و غرور جوانی شکسته است. آه کو آن لحظه که دوباره ببینمت و دستان پینه بسته ات را غرق بوسه کنم. که همه این سالها به انتظار بازگشت تو به بیرون مینگرم.