۴ ماه از مصاحبه فنی ام میگذره و ۴ روز از مصاحبه منابع انسانی.
همون موقع هم تصمیمی قطعی برای جابجایی نداشتم ولی همیشه علاقمند بودم که خودم رو در موقعیتهای دشوار و فرصتهای جدید قرار بدم. مخصوصا که از منش ش. ق.م. اون شرکت هم خوشم اومده بود! نه اینکه دلم بخواد اون کار رو تکرار کنه، نه! فقط نشونه ای بود که آدم فنی، پیشش ارزش و اعتبار داره. شاید هم اشتباه میکنم و کدهای اون طور دیگه ای باشه.
یادم میاد مصاحبه فنی خوب بود، شاید زیادی هم خوب.
همون زمان شرکت ب.م. دیگه ای که اوکی بود رو رد کردم، آه! آره، انرژی خاک خوری یه پروژه دیگه رو ندارم، ولو پول بهتری هم میدادن.
الان دوباره لازمه تصمیم بگیرم. پول، موقعیت شغلی، تجربه جدید، آزادی عمل، دوست و همکار، ریسک یا محافظه کاری و غیره، کدوم با ارزشتره! و چطور میتونم تصمیم بگیرم.
سنگینی خاصی رو در وجودم حس میکنم و بی رمقی رو در ارادم، نه انگیزه ای و نه تلاطمی. چطور میتونم تصمیم بگیرم، وقتی نه کششی به رفتن دارم و نه دلیلی برای نرفتن. آه که نمیدانم پشت دیوار چوبی میزم را دلیلی بدانم برای ماندن یا بهانه ای برای رفتن.
توان اندیشیدن را هم چنان از خودم دور میبینم که دوست دارم، فالی و تفالی یا قمرئ و پرنده ی به جای من نیک و بد میکرد و دشواری اینکار روبدوش میکشید.
امروز نمایشنامه ی ل.ب.آ.گ. رو بعد ۴ ماه! تموم کردم. متن اون رو دوست دارم و خشم و عقده و کلمات کاراکتر محوری نمایش رو. تنها نمایشنامه ای هست که هیچکدوم از شخصیتهای اون رو دوست ندارم، و البته با شخصیت ج. حس همزادپنداری دارم. تصمیمی از سر ترس و تصمیم دیگری از سر جنون. و هر کلمه و حرفی که بود، تهی بود از خیرخواهی و محبت!