شب که میخوابم، به خودم میگویم که فردا حتما مینویسم.
اصلا من برای نوشتن آفریده شدهام.
صبح بعد از صبحانه، پشت میز مینشینم. همسرم شامپو فرش میخواهد. جلدی میپرم سوپری سر کوچه.
بر میگردم پشت میز.
از من میخواهد فرش راهرو را برایش ببرم پشت بام تا بشورد.
میبرم.
و زود بر میگردم پشت میز. کاغذ را از داخل کیفم در میآورم.
زنگ در را میزنند.
تعمیر کار لباس شوییست، یک هفتهست که میخواهد بیاید و ماشین لباس شویی را تعمیر کند. تا موقع ناهار کارش تمام میشود.
بعد از ناهار میروم پشت میز. قلم را بدست میگیرم. همسرم از من میخواهد تا کمکش کنم و فرش را بیاندازیم روی دیوار تا خشک شود.
بر میگردم پشت میز لعنتی.
موبایلم زنگ میخورد.
یکی از بستگان هفت پشت دور میخواهند شام تشریف بیاورند.
همسرم داد میکشد که با این مهمان ناخوانده رودربایستی دارد.
طومار بلند بالایی دستم میدهد و روانه شهر میشوم.
شب ساعت دوازده، بعد از رفتن مهمانها، پشت میز میروم.
همسرم میگوید: شب هم نمیخواهی بخوابی.
میروم تا کپهی مرگم را زمین بگذارم، و با خودم میگوییم: فردا حتما مینویسم.
.
همسرم میگوید فردا باید داخل شهر رفته و برای دخترمان لباسهای پاییزی بخریم.
بهزاد چوگل