به سفیدی جای خالی قاب عکسم روی دیوارِ سیاهِ اتاقم، کنار عکس تو خیره میشوم.
این آخرین عکسم بود که چند ماه پیش انداخته بودم. از لبخندی که توی عکس زده بودم خوشت آمده بود و قاب گرفته بودی کنار عکس خودت.
با صدای تلفن از جایم میپرم. نمیدانم کجای روزم. سر جایم مینشینم و به تو نگاه میکنم که به سمت تلفن میروی.
گوشی را بر میداری. میدانم که مادرت پشت خط است.
متوجه پیراهن سیاهت میشوم.
یادم نمیآید قبلا این لباس را پوشیده باشی.
نگفته از صدای گرفتهات میدانم که میخواهی بروی.
فکر نمیکردم اینقدر زود جا بزنی و من را که همه این کارها را میخواستم برای تو بکنم، بیاندازی پشت گوش و بگذاری بروی.
فکر کنم دیشب بود که بافتنیات را از دستانت بیرون کشیدم و دستهایت را محکم توی دستانم گرفته و تا کنار صورتم آورده بودم جلو. ازم خواسته بودی نروم و فکر این کار را از سرم بیرون کنم. گفته بودی گیر بیوفتم سرم بالای دار خواهد رفت. من با خواهش و تمنا میخواستم آرامت کنم و بگویم بعد این کار دیگر همه چیز تمام میشود و لازم نیست دستهای خستهات را بدهی به بافتنی های زیبایت... و من هم دیگر لازم نیست بابت اجارههای پشت سر افتاده دروغ ببافم!
میخواستم نداری را مچاله کرده، و داخل کیسه زباله برای همیشه بیاندازم پشت در.
باشد که تا خرخره غرق شده باشم. دیگر تصمیمم را گرفته بودم.
ساک بزرگی را میاندازی وسط اتاق و شروع میکنی به جمع کردن لباسهایت.
میخواهم جلوی رفتنت را بگیرم ولی انگار صدایم را نمیشنوی و یا نمیخواهی بشنوی. شرم میکنم از این وضع و شرم میکنم از خودم.
کفشهایم را میپوشم و پا به کوچه میگذارم. هیکل گُندهام را حایل تکیه میدهم به تیر چراغ برق. پیشانیام را روی دست مشت کردهام میگذارم و مشتم را روی آگهی چسبیده به تیرِ چراغ برق.
دلم میخواهد این مرد گُنده زار زار بزند زیر گریه. اما غرور احمقانهای گلویم را گرفتهاست.
ساک را میاندازی دمِ در، توی کوچه.
از پشت دلق خیس شدهی چشمهایم، تصویر مبهمی از چرخاندن کلید توی قفل در را میبینم. ساک را بر میداری و میروی.
پشت سرت، راه میافتم. زبانم مثل آجری که بنا، محکم زده باشد به گچ یک سقف طاق ضربی، گیر کرده است و حتی یک کلمه هم نمیتوانم حرف بزنم، تا برگردی به من و من هم قول بدهم که برگردم.
داد می زنم " بذار من برسونمت... قول میدم برم دنبال یه کار درست حسابی... صبر کن..."
دنبالت روی آسفالت داغِ شهر کشیده میشوم.
ناچار... هم قدم با تو خیابانها را راه می روم...
می ایستم...
بی اعتنا به من دور می شوی...
و من به لبخندِ عکس خودم در آگهی ترحیم بغل پیاده رو خیره می شوم.
بهزاد چوگل - فروردین 94