ویرگول
ورودثبت نام
بی‌گانه
بی‌گانه
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

لحظه‌هایی برای از دست ندادن

داشتم در اتوبان با سرعتی تقریبا زیاد حرکت می‌کردم. نیم ساعتی بود که منتظرش مانده بودم تا او بیاید، بیشتر از آن چیزی که فکر می‌کردم طول بکشد، طول کشیده بود. در ذهن داشتم مرور می‌کردم که چگونه اینکه با نیم ساعت تاخیر به جلسه ساعت چهار می‌رسم را برای همکارم توضیح بدهم و همزمان به این فکر می‌کردم که چقدر خوشحالم که به دنبال «او» رفتم و داریم مسیری را با هم می‌رویم.

نور نارنجی رنگ خورشید، غروبی زیبا را ساخته بود و گرمای دلچسبی داشت. این، بهترین لحظه‌ی امروز بود. با همه اینها، هنوز کمی از دست حرفی که چند دقیقه پیش از او شنیده بودم ناراحت بودم. چند دقیقه‌ای بود که در ماشین سکوت برقرار شده بود.

گفتم «از جمله بدی‌های یارِ زیبا اینه که، وقتی از دستش ناراحت میشی هم نمیتونی قربون صدقه اون چشماش، که نور خورشید میزنه توش عسلی میشه، نری!». خندیدیم.

این، بهترین لحظه‌ی امروز بود.


داستان کوتاهداستانداستان عاشقانهداستان ایرانیصادق جبلی
برای زندگی، با عشق و نفرت - نوشته‌هایی از صادق جبلی (کلیه حقوق محفوظ است)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید