این نوشته یک تحقیق علمی نیست و فقط، تجربههای شخصی من در مورد کمالگرایی است که علاقهمندم با شما به اشتراک بگذارم. دلیل این علاقهمندی هم شنیدن این جمله بود:
هر ساله با یک نمودار خطی، تعداد کمالگراها در همه جای دنیا، در حال افزایش است.
مشتاق شنیدن نظرهای شما هم هستم.
اولین بار که به من پیشنهاد شد تا برنامهنویسی تدریس کنم، یک لیست ذهنی بلندبالا ساختم.
و در ادامه هم از این دست افکار که:
لباس مناسب تهیه کنم، شوخیهای مناسب آماده کنم تا کلاس یکنواخت نشود و ... .
برای شروع، تصمیم گرفتم تا دقیقترین منابع رو پیدا و مطالعه کنم. من برنامهنویس بودم، مدارک فنی مرتبط هم داشتم ولی تصور کردم مبادا چیزی از آموختههای من ناقص یا اشتباه باشد. من باید بهترین استاد ممکن میشدم. جستجو به دنبال دقیقترین منابع رو شروع کردم؛ در نهایت با تحقیق و مشورت، دو کتاب مرجع را در نظر گرفتم. هر یک از کتابها بیش از هزار صفحه انگلیسی بود و زبان من هم، نیمبند.
وقتی شروع به مطالعه کردم، فکر کردم مبادا تعاریف فنی که بسیار هم دقیق هستند در زمان ارائه در ذهن من کمرنگ، فراموش یا جابهجا شوند. شروع به خلاصهنویسی و یادداشتبرداری کردم. بعد پاکنویس هم کردم. احساس کردم چون کار ما فنی است باید حتماً کدهای داخل کتاب را هم، یک به یک پیادهسازی کنم.
اگر کمالگرا نیستید، به دنیای ما خوشآمدید. :)
من تصور میکردم که نه تنها در مسیر صحیح، بلکه در بهترین مسیر ممکن هستم. از طرف دیگران هم مدام بازخورد مثبت میگرفتم. این تاییدها مزید بر علت میشد تا من با شدت بیشتری کمالگرایی کنم. در واقع من هر روز بیشتر از دیروز کمالگرا بودم.
روز موعود (جلسهی اول تدریس) فرارسید. زمان جلسهی اول ۵ ساعت بود، با ۲ زمان استراحت ۱۵ دقیقهای.
من بعد از هفتهها شببیداری سر کلاس حاضر شدم و فقط توانستهبودم کتابهای مرجع (اولین مورد لیستم) را تقریباً تمام کنم. بخشی از پاکنویسها باقی ماندهبود.
دورهی من یک دورهی مقدماتی برنامهنویسی بود. در چنین دورهای به ۸۰ درصد مطالب کتابهای مرجع، نیازی نیست، ولی من انقدر غرق در به کمال رساندن این یک کار شدهبودم که از همهی نکتههای مهم دیگر، جا ماندهبودم. از طرفی به شدت تحت فشار خواب بودم. مثالهای مناسبی برای تدریس مقدماتی نداشتم (کتابهای مرجع معمولاً مثالهای مقدماتی مناسبی ندارند.). حتی چون کتابها به زبان انگلیسی بود، در ارائهی فارسی تعاریف هم دچار مشکل شده بودم. چطور فلان تعریف را به فارسی ترجمه کنم؟
در آخر هم از خودم بسیار ناراضی و ناراحت بودم.
نکتهی دردناک ماجرا این بود که اگر من به جای هفتهها تلاش بیوقفه، صبح روز کلاس بیدار میشدم، سرفصلهای جلسهی اول را مرور میکردم، سری به تعاریف و مثالهای فارسی صفحهی اول گوگل میزدم، حتماً مسلطتر و موفقتر میبودم.
اصلاً فرض کنید که جلسهی اول هم همه چیز عالی میشد. آیا واقعاً نیاز بود این همه زمان و انرژی صرف این موضوع شود؟ اگر به جای این کار روی مسائل دیگر کار میکردم بهتر نبود؟ مثلاً استراحت میکردم! حداقل خوابآلود نبودم.
البته که خود لیست من کمالگرایانه بود و هرگز در فرصتی که داشتم به پایان نمیرسید ولی من حتی نتوانستم از مرحلهی اول عبور کنم.
به نظرم در ذهن آدمها، تلاش و پشتکار فراوان به خودی خود ارزش ذاتی دارد. حالا در هر جهتی که باشد. شاید به همین دلیل هم همه مرا تشویق میکردند. به نظرم بهتر است کمالگراها را برای تلاش و پشتکارِ صِرف، تشویق نکنیم. هرچه بیشتر، مسیر را به آنها یادآوری کنیم و آنها را به سمت مقصد سوق دهیم.
در ارتباط با ارزش ذاتی تلاش، احتمالاً با این بیت حافظ آشنا هستید:
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست جز این خیال ندارم خدا گواهِ من است
سوال اینجاست که اگر معشوق اهل لهو و لعب باشد، آیا بهتر نیست صرفاً مسیر میخانه را دنبال کنیم؟ و یا بلعکس؟ به هر حال که برآیند تلاش حافظ صفر است، پس ارزشی هم ندارد، بیخود منت سر معشوق نگذارید. متشکرم.
من هم برای (وصال!) موفقیت با تمام وجود تلاش کرده بودم ولی تلاش من، سد راه من شده بود. (البته من بر خلاف حافظ، در مسیرهای متضاد نرفته بودم.)
من وقتی کاری را شروع میکردم انقدر در مرحلهی اول میماندم که هرگز به مرحلهی دوم نمیرسیدم. در امتحانهای مدرسه، فصل اول از هر درس را تا سطح بینهایت، عمیق میشدم و وقتی به خودم میآمدم فرصت کافی برای مطالعهی فصلهای دیگر باقی نمانده بود. ولی مغز من اجازه نمیداد که فصل اول را قبل از تسلط کامل رها کنم. من این موضوع را سندرم مرحلهی اول مینامم. اگر کمال گرا هستید، همیشه به این سندرم توجه داشتهباشید. زمان، امکانات و توان شما محدود است.
این عبارت سالها روی یکی از دیوارهای دفتر فیسبوک نقش بسته بود.
در داستان قبلی من در زمان مشخصی، مجبور به شرکت در کلاس بودم و این موضوع مرا از ناکامیهای بیشتر حفظ کرد و کمکم بهتر شدم ولی داستان دیگری در ارتباط با همین موضوع تدریس دارم.
سالها بعد به علت مشغلهی زیاد، تصمیم گرفتم تا تدریس را برخلاف میل شخصی، رها کنم؛ ولی قبل از این کار، همهی دورههای آموزشی خودم را ضبط و روی یک کانال یوتیوب منتشر کنم تا شاید ثمرهی سالها آموزش را به طریقی حفظ کنم و این راه ادامه داشته باشد. این کار خیلی برای من مهم بود ولی کمالگرایی کاری کرد که هرگز موفق نشدم.
حدود ۳ سال پیش، یک کانال یوتیوب ساختم. دوباره شروع شد. کمالگرایی به من حمله کرد:
من دارم اصل زحمت رو میکشم. باید کیفیت رو بالا ببرم تا دانشجوها با رضایت بیشتری آموزشها رو دنبال کنند.
بنر، تصویر پروفایل و کاور باید طوری باشد که مخاطب جذب شود.
از امیرحسین (امیرحسین عبدی گرافیست شاخته شده و با سابقه) که از دوستان خوب من است، تقاضا کردم تا این موارد را طبق نظر من آماده کند. امیرحسین تلاش بسیاری برای جلب رضایت من کرد. پروفایل من در ویرگول که الان مشاهده میکنید، طرحی از صورت خودم و یکی از همان ساختههای امیرحسین برای کانال است. میکروفون خریدم، پروژهها را آماده کردم و... . سر شما را درد نیاورم. همه چیز تهیه شد. تصمیم گرفتم ویدئوها را در دفتر طَمطام (گروه نرمافزاری خودم) ضبط کنم تا زمان آن دست خودم باشد.
ویدئوی ابتدایی، در حدود یک دقیقه و نیم توضیح کوتاهی در مورد خودم و آموزشها بود. بدون اغراق دهها بار این ویدئو را ضبط کردیم. مکانها را تغییر دادیم، زاویهی دوربین را عوض کردیم. اصلاً به نظرم خوب نبود. دوباره در مرحلهی اول گیر کرده بودم. اما در نهایت پا روی این احساسهای منفی گذاشتم و ویدئو را منتشر کردم. (این ویدئو را میتوانید اینجا مشاهده کنید.)
خودم اما طبق معمول، نارحت و مأیوس بودم.
لینک ویدئو را به تعداد اندکی از دوستان و آشنایان نزدیک دادم. بازخوردها بد نبود ولی من انگار فقط منفیها را میشنیدم که در واقع تایید نظر خودم بود.
چرا صندلیها در تصویر مشخص است؟ چرا دوربین کادر مناسب ندارد؟
هفتهی بعد تصمیم گرفتم کمالگرایی را رها کنم و تلاش را ادامه دهم. یک آموزش ۳ قسمتی ضبط و منتشر کردم. در نهایت این ۳ قسمت کوتاه، نقطهی پایان این کار شد. چند بار دیگر هم در سالهای بعد تلاش کردم ولی هرگز به رضایت نسبی برای انتشار ویدئوهای دیگر نرسیدم.
من از این دست داستانها، فراوان دارم ولی فعلاً از داستانها بگذریم.
تا قبل از این که مشاور به من بگوید:
تو در حد بسیار بالایی کمالگرا هستی و باید این مسئله رو درک و کنترل کنی.
در این موضوع، من گاهی یک آدم سختگیر، گاهی یک آدم دقیق، گاهی شایستهی تقدیر بابت انجام صحیح کارها، گاهی روی اعصاب برای توجه بیش از حد به جزئیات و غیره بودم. بعد از جملهی مشاور اما به جای بیشتر این تحسین یا تقبیحها، فقط یک کمالگرا شدم.
کمالگرا برای من واژهی دوری نبود، البته به طور معمول به عنوان تعریف. در واقع من از بخش تاریک و آسیبهای کمالگرایی بی اطلاع بودم.
فهم این موضوع و به طور کلی شناخت بهتر کمالگرایی به من کمک زیادی کرد.
فصل جدیدی را در زندگی شروع کردم. علت برخی از رفتارهای مرتبط را فهمیدم. وقتی در کارها به حد کمال نمیرسیدم، کمتر خودم را سرزنش میکردم. اعتماد به نفس من بیشتر شد.
شاید باور نکنید ولی همهی این موارد فقط با آگاهی از کمالگرایی اتفاق افتاد. از این جهت اگر کمالگرا هستید، تلاش کنید تا دانش خود را در این زمینه افزایش دهید و برای فهم بیشتر هم کمک بگیرید.
اگر کمالگرا نباشید شاید اینطور قضاوت کنید که به محض دَرکِ این موضوع، مشکل برطرف خواهد شد.
یعنی مثلاً در مثالی که راجع به امتحانها و باقی ماندن فصلهای پایانی زدم، اولین بار که متوجه باقی ماندن فصلهای آخر کتاب برای امتحان شدم، باید آخرین بار هم میشد و از امتحان بعدی، کار را به شیوهی درست انجام میدادم.
خیر، موضوع پیچیدهتر است.
من اگر از فصل اول ساده عبور میکردم، هجوم افکار منفیِ غیرقابل کنترل شروع میشد که:
من نمرهی کامل فصل اول رو هم نمیگیرم. فصلهای بعدی حتماً به این فصل ارجاع دارند و در ادامهی هم هستند، پس امکان یادگیری آنها هم نیست. فصلهای بعدی حتماً سختتر هستند و من که فصل اول رو نمیتوانم ۱۰۰ درصد مسلط شوم، وای به حال فصلهای بعد، بهتر است همین فصل را نمره کامل بگیرم و... .
هر نکتهای را هم که متوجه نمیشدم، چون اعتماد به نفس نداشتم احساس میکردم حتماً به خاطر عدم تسلط به فصل قبلی است. حتی گاهی اینطور فکر میکردم که من به قدر کافی به دروس سالهای گذشته تسلط ندارم و نمیتوانم درسهای جدید را کامل بفهمم.
برای کنترل کمالگرایی، نیاز به ابزاری بود که من نداشتم. من هنوز هم نمیتوانم تشخیص بدهم کجا حد معمول چیزهاست! میفهمم که احتمالاً حدی که من برای هر موضوع مشخص کردهام کمالگرایانه است اما این که حد صحیح کجاست، برای من مشخص نیست؛ انگار باید تمام آدمهای کرهی زمین را برای هر موضوعی بررسی کنم تا بفهمم که به طور مثال، الان باید از شریک زندگیام تا چه اندازه انتظار حمایت داشته باشم، که البته خود این رویکرد هم کمالگرایانه است.
مثال بزنم؟ خراب شدن هشدار دهندهی گرسنگی در بدن. (گرسنگی = گرایشِ به کمال)
فرض کنید شما مدام احساس میکنید که گرسنه هستید. البته متوجه میشوید که ۵ دقیقهی پیش غذا خوردهاید ولی به هر حال به شدت احساس گشنگی میکنید. چه کار باید بکنید؟ اگر از بیماری خود اطلاع داشته باشید نگران نمیشوید (مرحلهی درک). ولی حالا از کجا تشخیص میدهید کی باید غذا بخورید؟ و تا چه اندازه غذا بخورید؟ سخت است نه؟ میتوانید کمک بیرونی بگیرید، یعنی ببینید سایر آدمها کی غذا میخورند، شما هم در همان زمان اقدام کنید یا از متخصص تغذیه برنامه بگیرید ولی به هر حال زمان واقعی نیاز بدن خود را متوجه نمیشوید. حالا فرض کنید یک کمالگرا در موارد بسیاری این قدرت تشخیص را ندارد.
بعد از فهم این موضوع، برای این که به دیگران آسیب نزنم، به صورت افراطی شروع به سادهگیری نسبت به اطرافیان کردم. به طور مثال هیچ توجهی به ساعت ورود و خروج بچهها به شرکت نشان نمیدادم و فقط انتظار انجام کار را داشتم.
در واقع کمالگرایی را برای دیگران محدود به موارد بسیار مهم مثل تحویل با کیفیت پروژهها کردهبودم ولی هنوز به خودم تا جایی که ممکن بود سخت میگرفتم. دلیل این موضوع، راهنماییهای اشتباه در ارتباط با کمالگراییِ خوب بود.
کمالگرایی خوب وجود ندارد. (این نظر شخصی من است.)
مشاورها معمولاً اینطور به من میگفتند که کمالگرایی میتواند خوب هم باشد. خیلی از آدمهای موفق در کسب و کار، کمالگرا هستند اما نکته این است که باید کنترل شود. حتی تاکید میکردند که اگر تو کمالگرا نبودی هرگز به موفقیتهای فعلی نمیرسیدی.
ویکیپدیا:
دی. ایی. هَمَچِک (به انگلیسی: D. E. Hamachek) در سال ۱۹۷۸ ادعا کرد که دو نوعِ متضاد از کمالگرایی وجود دارد که مردم را در دو گروه کمالگرای بهنجار و کمالگرای روانرنجور طبقهبندی میکند.
...
تحقیقات معاصر از این ایده پشتیبانی میکند که این دو جنبهٔ پایهٔ رفتارِ کمالگرایانه و همچنین ابعاد دیگری، مانند «ناکمالگرایی» (به انگلیسی: nonperfectionism) را میتوان از هم تفکیک کرد.[۷] این ابعاد، با برچسبها و نامهای متفاوتی مورد اشاره قرار گرفتهاند، مانند تلاشِ مثبت و دلمشغولی دربارهٔ ارزشیابی ناسازگار، کمالگرایی فعال و منفعل (غیرفعال)، کمالگرایی مثبت و منفی یا کمالگرایی سازگار و ناسازگار.
این یک دروغ است. بیاید کمی فلسفیتر بررسی کنیم.
کمال، تقریباً در هیچ چیز ممکن نیست. (اگر بپرسید که چرا تقریباً؟ چون در ساختارهای ریاضی و تک جوابی مثل حاصل جمعِ ۲ و ۲، عدد ۴ پاسخِ تمام و کمال است. احتمالاً به همین دلیل من از برنامهنویسی لذت میبرم؛ پاسخهای قاطع.)
ولی در اکثر چیزها کمال انتها ندارد. حتی نمرهی ۲۰ پایان کار نیست. من بعد از گرفتن نمرهی ۲۰ هم همیشه فکر میکردم که در مدارس بهتر از مدرسهی من، امتحانها سخت تر هستند و من باید با همهی بچهها رقابت کنم.
ویکیپدیا در ادامه مقاله:
افراد دیگری مانند تی.اس. گرینسپان (به انگلیسی: T. S. Greenspon) با اصطلاح کمالگرای «عادی» در مقابل «روانرنجور» مخالف هستند.
...
برای گرینسپان، خودِ کمالگرایی، هرگز به عنوان سالم یا سازگار دیده نمیشود و از آنجا که کمالِ مطلق، غیرممکن است، اصطلاحهای کمالگرایی «نرمال» یا «سالم»، اصطلاحهایی بیدقت و اشتباه هستد.
اگر شما کمالگرا باشید یعنی شما بدون دلیل، گرایش به کمال دارید.
شاید در ذهن شما، گرایشِ خودکار به سمت بعضی صفتها، مثبت باشد. مثلاً بگویید گرایشِ خودکار به راستگویی خوب است.(که این هم از نظر من نیست.) ولی گرایشِ خودکار به سمت کمال، به هر حال خوب نیست چون اولاً همیشه بی سرانجام است؛ دوماً چون ما در حصارِ زمان هستیم، همیشه کمالگرایی مشغول دزدیدن زمان ماست تا چیزهای دیگری از رسیدن به کمال جا بمانند. یک وبسایت که عملکرد بسیار دقیق دارد ولی ظاهر آن زشت است.
اگر جایی نیاز است یک ساختمان را با استانداردهای بسیار بالا بسازیم، پس میسازیم. دلیل این کار گرایش خودکار به کمال نیست، یک نیاز واقعی، این دقت در ساخت را ایجاب میکند تا از مرگ انسانها جلوگیری کنیم.
در واقع نکته اینجاست که توانایی به کمال نزدیک کردنِ چیزها در جهت صحیح، یک هنر است ولی خیلی از کمالگراها هم از این هنر بیبهره هستند.
پس بدون دلیل، وقت خود را تلف نکنید. من در این تله افتاده بودم.
کمالگراهای عزیز، البته که شما خیلی سختی کشیدهاید و آسیب دیدهاید اما، کمالگرایی در شما خصلتهای خوبی هم ایجاد کرده است. الان، افرادی سختکوش هستید و به سختکوشی عادت دارید. در کارها دقت بالایی دارید. این صفتهای مثبت را بردارید و غصه نخورید.
دنبال ارضا کردن این نیاز به کمال نروید. هرچه بیشتر این نیاز را ارضا کنید، نیازمندتر خواهید شد.
اگر چه کمالگرایی، برای من مضر است ولی کمالگرایی، درست مثل سیگار برای افراد سیگاری، به من آرامش و تمدد اعصاب میدهد. من از کمالگرایی لذت میبرم. احتمالاً وقتی کار کمالگرایانهای انجام میدهم مقدار زیادی دوپامین دریافت میکنم.
از این جهت هنوز گاهی با شرایط خاص، وقتهایی که میطلبه پاکت کمالگراییم را باز میکنم، یک نخ بیرون میکشم و فندک میزنم.
مثلاً مشخص میکنم که دو ساعت آینده میخواهم بازی کنم (برای کسانی که آشنا هستند، Valheim بازی میکنم.) و در این دو ساعت تا جای ممکن کمالگرایی میکنم، مثلا در ساخت یک خانه.
یا تصمیم میگیرم یک ساعت، خط بنویسم اما بدون محدودیت برای اتمام حتی یک جمله؛ شاید تمام یک ساعت را فقط صرف نوشتن یک کلمه کنم ولی چون به نتیجه وابسته نیستم خیالم راحت است.
الان شاید ماهی یک پاکت؛ ولی هر ماه کمتر میشود.