دریای مواج
دریای مواج
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

داستان عاشقانه

کنارم روی کاناپه‌ی دو نفره نشسته بود. به نیم رخش خیره شدم. نمیشد گفت زیبا بود اما یه جوری بود که انگار خدا تمام چهره‌شو با عشق من کشیده. به معنای حقیقی دوستش داشتم. چهار زانو شدم برگشتم سمتش ولی اون حالتشو عوض نکرد. هنوز از حرفی که چند دقیقه پیش بهش زده بودم دلخور بود. گفتم "دوستت دارم ولی نمیتونم کنارت باشم. خانواده‌ت منو نمیخوان و من خودمو میشناسم آدمی نیستم که بتونم توی چنین شرایطی آرامش داشته باشم. تو که بهتر از هر کسی میدونی آرامش برای من از هر چیزی مهم‌تره. اگه بخوام کتاب بخونم یا چیزی بنویسم. یا سراغ تابلوهای نیمه‌کارم برم یا هر کار دیگه‌ای که بخوام انجام بدم اول باید روحم در آرامش باشه. قول میدم بعد از تو عاشق هیچ کسِ دیگه‌ای نشم ولی تو دنبال زندگیت باش. این برات کافی نیست؟؟"

گفت: "من ادامه‌ی زندگیمو با تو تصور کردم. دنبال کجای زندگیم برم که تو توش نباشی؟"

گفتم:"منم بدون تو خوشحال نیستم ولی شرایطی که پیش اومده جوریه که میدونم با تو باشم هم نه من خوشحالم نه تو"

دیگه هیچی نگفت. تو کَتش نمیرفت.

همون‌طوری که رو به اون نشسته بودم دستمو بردم سمت صورتشو کشیدم سمت خودم. یه لحظه نگام کرد بعد نگاهشو دزدید. بوسیدمش ولی فقط من بوسیدم اون نبوسید. هر وقت از دستم دلخور بود ازم دوری می‌کرد. نقطه ضعفم بود. بعدش به ساز اون میرقصیدم. ولی این بار فرق می‌کرد خودم میدونستم دارم پا رو دلم میذارم پا روی همه‌ی احساساتم میذارم. نبوسیدنش دردی بود که باید سالها تحملش میکردم باید باهاش کنار می‌اومدم گفتم:"واسه منم سخته خودتم میدونی ولی منطق میگه که..."

گفت:"حالم از منطق مسخره‌ت بهم میخوره. تو دل نداری دختر؟"

گفتم:"من آدم واقع‌بینیم. دل دارم ولی احساساتی نیستم. مگه همیشه از اینکه آدم هیجانی و جوگیری نیستم تعریف نکردی؟ مگه خودت نگفتی این اخلاق خوبیه"

گفت: "فکر نمی‌کردم انقدر بی‌رحم باشی"

گفتم: " منطق بی‌رحمه نه من. من خودم زخمی‌ام. قلبم شکسته. نمیبینی؟"

گفت: "نه"

چیزی نگفتم. چیزی نگفت. چند دقیقه بعد رفت. با قهر رفت. هنوزم قهره. هنوزم فکر میکنه در حقش ظلم کردم. هنوزم فکر میکنه فقط اونه که تو رابطه‌ش شکست خورده. و هیچ وقت نفهمید ولش کردم چون نمیخواستم یه عمر مجبور باشه بین منو خونواده‌ش انتخاب کنه و همیشه بخاطر من سرکوفت بخوره که این دختر در حد تو نبود. من سر حرفم موندم و بعد از اون عاشق هیچ کس نشدم چون قلبم هنوز از عشقش سرشار بود اما اون چند سال بعد ازدواج کرد. لابد به زنش گفته قبل از اون با یه دختر بی‌رحم دوست بوده که هیچی از عشق نمیفهمیده.

داستاننویسندگیداستان عاشقانهعشقشکست عشقی
در جست و جوی آرامش زندگی را میکاوم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید