امروز روز عجیب و طولانیای بود. شاید بهترین روزم تو این چندوقت اخیر. شایدم از یه بابتهایی بشه گفت یکی از مزخرفترین روزایی بود که داشتم. یه روز پرکار بود. توش کلی کار انجام دادم. کلی کتاب خوندم کلی مفید بودم کلی راه رفتم. بازم بحثم شد به تبع اون کلی بغض فروخورده و غصه. بعدش خودم نخواستم تو اون حال بمونم واسه حال خوبم تلاش کردم تا کم کم به دستش آوردم. چیزی که به دست آوردم خریدنی نیست. خوردنی و پوشیدنی و کلا لمس کردنی نیست ولی خب از هر چیز دیگهای مهمتره. آرامش الانمو به دست آوردم. رضایت الانم رو از روزم از خودم. چیزی که خیلی وقتا ندارم ولی امشب دارمش. گاهی به یه چیزایی اهمیت میدم که واقعا اصلا مهم نیستن. اصلاااااا مهم نیستن و پشت میکنم به واقعیتهای مهم زندگیم. قدر آدمای زندگیمو گاهی نمیدونم و یادم میره چقدر داشتنشون تو زندگیم موهبت بزرگیه. باید یاد بگیرم درجهی اهمیت آدما رو تو زندگیم مشخص کنم. فرع رو جای اصلِ کاریها اشتباه نگیرم. واسه کسی بمیرم که واسم تب کنه. همین جملهی آخرو باید با طلا بنویسم قاب کنم جلو چشمم بذارم. چقدر خوبه که میتونم اینجا بنویسم. آرومم میکنه با اینکه اصلا موضوعاتو باز نمیکنم و احتمالا دلیل کم بازدید بودنش هم همین باشه که حس کنجکاوی مخاطبینمو نه تنها ارضا نمیکنم که بدتر عصبیشون میکنم با اینهمه در لفافه صحبت کردنم. ولی اون مخاطبهای کم رنگی که دارمو که گهگاهی هستن گهگاهی هم نیستن، دوست دارم.