دیشب پشت تلفن با پدرم دعوا کردم، او هیچ تقصیری نداشت، فقط پرسیده بود که «با زندگیات میخواهی چکار کنی؟»، من هم گفته بودم «همین، همین که میبینم الان هستم یعنی زندگی من». میگفت «نه، کِی میخواهی زن بگیری، بچهدار شوی، سامان بگیری؟». خب نمیدانم پدر من، من از زمانی که بیدین شدهام، پر از تشویش و اضطراب وجودیام، و عاشقانه این اضطراب ناشی از آزادی را دوست میدارم. من الان ذرهای ناپایدار در این دنیای کوفتی هستم، لطفاً به آرام و قرار و سامانگرفتن من فکر نکن. بوس به پیشانیات.
امشب سر اجرای مستقل یکی از بچهها رفته بودیم. با تمام وجود تحسینشان میکنم، اما من نظرات متفاوتی در مورد استقلال دارم. جماعت تئاتری را اول بالاییها میزنند، بعدش به خودمان هم که میرسدْ دوباره چند دسته میشویم و خودمان هم همدیگر را میزنیم. اجرای مستقل برای من، از اجرای در انزوا جداست. بههرحال، شما سویِ نوری هستید در این تاریکنای تئاتر، من که بلند شدهام و برایتان دست میزنم.
فردا دو تا از دوستانم، از صبح تا شب، در بازارچه خانهبتهون هستند. دوست داشتم تمام روز را کنارشان باشم، اما نمیتوانم. خیلی وقت است که با غریبهها حرف نزدهام، دوست دارم آدم غریبهای پیدا کنم که سیر تا پیاز زندگیام را برایش بگویم، مثل همینجا.