ویرگول
ورودثبت نام
کامو
کامو
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

پنج‌ضلعی نامنتظم

مرد صدا نمی‌دهد، و زن هرپنج‌پارس‌سگ‌یک‌بار، ناله‌ای بین درد و شهوت می‌دهد. به سمت مرد آمد، خم شد، آرام کنار گوشش گفت: «باکره‌ست؟». دقیقاً کنار درختی که علی پارسال کاشته است، یک سگ شکاری بسته شده است. دختر مانند گوسفند، چهاردست و پا، کف آشپزخانهٔ ضحاک بود. من، همیشه، عاشق همه‌تان بوده‌ام، اما یکی را بیش از همه دوست داشته‌ام. خیلی گرم بود. پشت سرم، بین سنگ‌ها، کنار شاخه‌ها، کنار رود، همه‌جا خون شکم ریخته بود. ریختم، یعنی مثه گچ شدم. قدش قشنگ ۱۸۰ و اینا بود. دست راستم را در رود کردم و کمی آب برداشتم. فوری برگشتم. وای علی، خوش‌فرم‌ترین ک. و. ن. ی. بود که دیدم، به‌خدا. شما خدا نیستید که بدانید، دیدن، بی‌آنکه کاری‌کردن، دیدن، دانستن همه‌چیز، چگونه است. گفتم حالا اوکیه، شاید جلوش مثه پشتش نباشه. میمونی، تکه روده‌ام را به آ. ل. ت. خود می‌کشید. مرد سرخ شد و فریاد زد، و فریاد زد، و فریاد. سرد بود. مریم اما تا آخر عمرش تنها ماند. ابر سفید ناله‌ای از شهوت و خشنودی می‌کند. این برای من، عاشقانه‌ترین تجربه‌ای بود که داشتم. مرد، چشمان پر از شهوت آشپز را می‌دید، و دخترش را. گونهٔ نیمه‌سفید نیمه‌سرخ مریم، خیس باران و بزاق علی می‌شود. ناخودآگاه، ناخودآگاه گفتم اووف، چشام کامل قفلش شده بود. نور زرد و قرمز، گوشه‌ای از گنبد نیمه‌خاکی و نیمه‌فیروزه‌ای را روشن می‌کند. آشپز که چاقوها را به هم می‌زد، به کمر دختر خیره ماند. آشپز گفت :«به‌جایش گوسفند سرمی‌برم، دخترت را نمی‌کشم». می‌دانستم که می‌میرد، می‌دانستم که فانی‌ست، اما او را عاشقانه، نه خداوند به بنده، که پدر به پسر دوست می‌داشتم. من فرزند خود را روی زمین می‌دیدم. همه می‌خندند. بعد صورتش رو نگاه کردم، مریم بود. یعنی برکه‌گشتما، پشمام ریخت. من عاشق بودم، اما خدا بودم. کنار رود رسیده بودم. دقیقاً بند سوم رودهٔ بزرگم گمشده بود. دو نگهبان، هرکدام یک دست مرد را گرفته بودند و مرد تقلا می‌کرد که رها شود. هیچ‌گاه هیچ‌چیز را آن‌چنان جست‌وجو نکرده بودم. ابر تیره شروع به باریدن می‌کند. بعد چرخید، اصلاً دیوونه شدم، سینه‌هاش نه اونقد خرکی بود، نه اونقد کوچیک، عالی، بیست. داد می‌زدم که کلاغ‌ها بپرند که نکند آن‌ها تکهٔ گمشده را بیابند. مریم تنها بود، اما نه ازل تا ابد. پنجاه قدم به طرف مسجد، دو تن ل. خ. ت. به هم می‌خورند. غروب است و هوا ابری. لابد شما نمی‌دانید و نخواهید دانست که دردِ بودن، از ازل تا ابد، و تنهابودن از ازل تا ابد چقدر است. ببین، اول که ندیدمش، فقط بوی عطرش بهم خورد. بوی خون را دنبال می‌کردم و پنجهٔ دست چپم را محکم‌تر روی پارگی شکمم فشار می‌دادم. روده‌ام، تکهٔ روده‌ام. من با مریم عشق‌بازی کردم. ش. ق. کرده بودم، یعنی اگه پا می‌شدم آبروشرفم تو دانشگاه می‌رفت. مرد دهانش با ریسمانی کهنه بسته شده بود و نیمه‌ای از ناله‌هایش از ترس ذبح دخترش بود و نیمه‌ای از درد محکم‌بسته‌شدن ریسمان. صدای اذان مسجد، روستا را پر می‌کند. اما، اما دخترت را یک هفته به عقد من دربیاور. فوری گفتم خانم ببخشید، یعنی پاشدم گفتم. موهایش صورتش را پوشانده بود. آرام می‌گفتم روده‌ام. دستم را که بالا آوردم، بازتاب یک میمون را روی درخت دیدم. ابری روی ابری مماس می‌شود. علی روی مریم می‌خوابد.

پ.ن: هر چیزی که فهمیدید بگویید، چون تلاش کردم که نفهمید، اما شاید بتوانید.

مردازل ابدداستانداستانک
هیچ از کامو نمی‌دانم، تنها «بیگانه»اش را خوانده‌ام، اولین رمانی بود که در عمرم خواندم، و همان لحظاتی که تیغ آفتاب بر سر کاراکتر داستان می‌زد، من عاشق کامو شدم، اما دیگر هیچ از او نخواندم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید