روزِدهم در آغوش درد'
درد، همانطور که در دل هر نفسی میخزد، هرگز رهایت نمیکند. همچون زنجیریست که به استخوانهایت بسته شده، و حرکت، تنها بیشتر آن را درون عمق گوشت و پوستت فرو میبرد. گویا هر روز، بیشتر از دیروز به زانو در میآیی، مثل گلی که میان اعماق دل زمستان میماند، در حالی که هیچ گرمایی برای شکوفه دادن به آن وجود ندارد نامهای با عنوانِ دهم در آغوشِ درد'
این درد بیوقفه، همانند سایهایست که همیشه پی تو میآید، و اندکی فرصت نمیدهد حتی آرامش را بچشی. در تمام لحظات زندگی، حس میکنی که به گودالی عمیق سقوط میکنی، بیآنکه چیزی هنگام این سقوط به تو امید دهد. سقوط هیچوقت تمام نمیشود، هر لحظه بیشتر از پیش درون این تاریکی غرق میشوی.
زمانی که در آینه نگاه میکنی، نمیتوانی خودت را بشناسی، مثل یک تصویر محو که رنگها و خطوطش دیگر به هم نمیخورند. چیزی از تو باقی نمیماند، جز یک بدن بیروح و یک ذهن خسته که نمیداند چگونه باید از بیپایانی که به دور خود کشیده شده رها شود. درد، تیریست که در دل مینشیند و هر نفس را سختتر از پیش میکند. انگار هر ضربه به قلب، در زمانی که نبض زندگی را به آن میسپاری، بیشتر از درون میشکند، تَشَتّت را میافزاید.
تمام روزها، سنگینی بیپایانی هستند که بر شانههایت میافتند، هر قدمی که برمیداری، مذموم میشوی از زندگانیت. دنیا، دیگر چیزی برایت ندارد، جز همان غمهای بیپایان که از دل تو پاک نمیشوند و هدیهای مزمن تا زمان مرگت هستند. اضطراب، مانند زهرسمی هر لحظه در خونت جاری میشود و بهجای آنکه تو را ناگهان به کام مرگ بکشد عذابت میدهد تا درد بکشی...
آدمها به تو نگاه میکنند، اما نمیبینند، زیرا هیچکسی نمیتواند درد درونیت را حس کند. حتی اگر فریاد زنی، این صدا به گوش کسی نمیرسد. تنها صدای وزش باد سوزناک است که مُتقَن شبها در گوشهایت میپیچد، و حتی اگر زمین و آسمان سور و سات نمیتوانند این آرامش مرگبار را بشکنند. در دل شب، زمانی که همه چیز میان خاموشی غرق شده، احساس میکنی در جادهی تاریکی که نامش برهه است گم شدهای، امیدی برای یافتن خودت وجود ندارد. پشت موسک دریای بیپایان از اندوه شناور میشوی، و هر موجِ جدید، بیشتر تو را در عمق این دریا فرو میبرد و خفهات میکند به گونهای که تنفس نیز برایت خنجر است.
نهایت چیزی به جز یک حس خالی درونت باقی نمیماند، فضایی سرد و بیرحم که اوان تجلی در آن معنایی ندارد و متوقف شده. درد بیپایان، مثل دستهای سردیست که به قلبت چنگ میزنند و هر دم بیشتر میفشارند. تو، بیآنکه توان فرار داشته باشی، همچنان در این حلقه بسته گیر کردهای، شبیهِ برگهایی که در یک طوفان بیوقفه به این سو و آن سو پرتاب میشوند، اما توان ندارندجایی امن پیدا کنند.
روزدوشنبه۱۴۰۳.۱۱.۲۲
ساعت۲۱:۳۸دقیقۀبامداد.
بهقلم:ف.ب