خستهام از زمان، از دروغِ زمان
از این چرخِ کجرفتۀ بیامان
ز عدلی که در خطبهها پرصداست
ولی در خیابان ندارد نشان
بزرگان نشینند بر تختِ نرم
فقیران بمانند زیرِ گران
اگر نان طلب کرد، شد متهم
اگر دزد بالا نشست، شد امام
قلم را شکستند در دستِ حق
دهان را دوختند بر استخوان
وطن را فروختند در شعار
مرا ماند این خانهٔ نیمجان
نه آشوب خواهم، نه خون و نه مرگ
فقط حقِ ساده، فقط یک زبان
اگر جرم باشد نفس را کشیدن
منم مجرمِ این زمین و زمان